فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی
قدس امکان ندارد آزاد بشود جز با پرچمداری شیعه...
به شیعه بودن خودتون افتخار کنید.
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
این عکس صادق که چند ماه پس از شهادت پدرش در محل شهادت آنها، گرفته شده، با آن دستی که روی میز زده و آن چهرهی ابرو درهمکشیده، ما را به یاد واژه انتقام سخت میانداخت...
حالا که عملیات موشکی ایران به اسرائیل با نام «وعده صادق» انجام شده و درابتدای بیانیه سپاه پاسداران عبارت « إنا من المجرمین منتقمون » نقش بسته است، باز این تصویر صادق است که در ذهنمان پررنگ تر میشود؛ #انتقام_سخت ... #وعده_صادق ...
این وعده ی صادق الهی ست که انتقام فرزندانی که تحت ظلم مستکبرین عالم، پدر و مادر از دست دادند و پدران و مادرانی که فرزند از دست دادند را می گیرد...
الیوم یوم الانتقام
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
من به دفعات و جاهای مختلف با آقای شاهدی بیرون رفتم. به حالش فرقی نمی كرد كجای این مملكت باشیم، تو كدام محله باشیم، فرق نمی كرد با ماشین یا موتور، تو هر زمانی، تو هر مكانی رد می شدیم، اگر صدای اذان را می شنید می زد بغل.
لفظش هم این بود؛ راضی هستم بریم نماز رو بخونیم. می رفت وضوش رو می گرفت، نمازش هم می خوند. بعد می رفت هركاری داشت انجام می داد.
بسیار به نماز اول وقت حساسیت داشت و مداومت داشت. حالا دو دفعه بخونه سه دفعه بخونه، اینطور نبود.
آشنا شدن من با ایشان از زمانی بود كه برای نماز می آمد مسجد. معمولا نمازهای ظهر و عصر افراد كمتری را به مسجد می كشه، چون بیشتر آدما مشغول کار هستند ولی ایشان اگر سرکار نبود نماز ظهر و عصرش را هم به مسجد می آمد، نماز مغرب و عشا را هم می آمد.
راوی: آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از آشناییام با ایشون، شاید به كرات پیش آمد که ما شبها را هم با هم بودیم و اردویی جایی می رفتیم، ایشان برای نماز صبح آنقدر با هول و خوف ناك از خواب بلند می شد كه من فكر می كردم اتفاقی افتاده، دزدی آمده، زلزله ای شده...
بسیار هول بلند می شد، وضو می گرفت نمازش را می خواند و من مطمئن هستم آن جاده ای كه رسیدن آقا سعید به وصال معبودش را هموار ساخت، فقط نماز بود. ایشان با نماز عجین شد، با نماز هم محشور شد و به آن چیزی كه می خواست رسید.
راوی؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به روح شهید وحید زمانی نیا، محافظ حاج قاسم #صلوات
بر زانو آمده پسرش را صدا كند
شايد جراحت جگرش را دوا كند
گرچه جگر نداشت نگاهش كند ولی
بالين او نشسته پسر را صدا كند
لكنت گرفته پيرِ جوانمُرده حق بده
سخت است واژهی پسرم را ادا كند
آمد به پا بلند شود، خورد بر زمين
مجبور شد كه خواهر خود را صدا كند
كارش به التماس كشيده، ولی چه سود
بايد حسين چند عبا دست و پا كند
مثل انارِ دانه شده ريخت بر زمين
وقتی ز خاک خواست تنش را جدا كند
تا خيمهگاه جمع جوانان به خط شدند
شايد كه تكه تكه تنش جابهجا كند
تا ديد خواهر آمده شد غصهاش دوتا
حالا عزا گرفته چه سازد چهها كند
كم نيست چشم خيرهسر و شوم و بد نظر
ایكاش ميشد اينهمه لشکر حيا كند
میكوشد از ميانِ تبرها و دشنهها
حتي ز روی تيغ، علی را سوا كند
درگير بود ساقهی نيزه به سينهاش
راهي نبود تا گرهی بسته وا كند
كتفش ز جای ضربِ تبر باز مانده است
هر ضربه آمده كه يكي را دوتا كند
بدجور دوختهاند سرش را به روی خاک
بايد شروع به كَندَنِ سر نيزهها كند
مانند خاک روی زمين پخش شد تنش
طوري زدند آرزوی بوريا كند
شاعر؛ حسن لطفی
مرثیه #حضرت_علی_اکبر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
یه بار دهه اول ایام فاطمیه رفتیم هیئت و به محض اینکه هیئت تموم شد، سعید توی اون حالی که حسابی گریه و عزاداری کرده بودیم، خیلی جدی گفت پاشو میخوایم بریم خونه حضرت زهرا(س)...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یه بار دهه اول ایام فاطمیه رفتیم هیئت و به محض اینکه هیئت تموم شد، سعید توی اون حالی که حسابی گریه و عزاداری کرده بودیم، خیلی جدی گفت پاشو میخوایم بریم خونه حضرت زهرا(س).
من پیش خودم گفتم خدایا این چی میگه؟! بریم خونه حضرت زهرا؟! گفت خیلی جای عجیبیه. منم رو عالم سادگی خودم گفتم خدایا حتما می خوایم یه دخمهای جایی بریم که مثل خونه حضرت زهرا(س) درست کردند؛ درِ نیم سوخته و آتش گرفته و ...
من بودم و سعید شاهدی و حاج اکبر طیبی دوتا موتور راه افتادیم بریم، آقا ما هی رفتیم دیدیم سمت بالای شهره، رفتیم رفتیم خورد به نیاوران، باز من دوزاریم نیفتاد، پیش خودم گفتم حتماً یه باغی هستش، یه جایی شبیه خونه حضرت زهرا درست کردن.
از موقعی هم که از در هیئت اومدیم بیرون، سعید شروع کرد پشت موتور هی روضه خوندن و گریه کردن.
وقتی دیدم او با این حالش داره من و می بره اونجا، همه ش به خودم می گفتم خدایا آیا من میتونم از عهدهی این صحنه و در نیم سوخته بر بیام؟! آیا میتونم حقشو ادا کنم؟! خدایا من خوب میتونم عزاداری و عرض ادب کنم؟! هی پیش خودم فکر و خیال می کردم و حال سختی به من دست داد.
سعید هم هی میخوند دیگه، منم تو اون حالت داغون روحی، میگفتم خدایا سعیدم که اینجوریه من چیکار کنم؟!
رفتیم با موتور وارد باغی شدیم و خیلی چیز عجیبی بود؛ واقعاً خونه و ویلا نمیشه گفت، عمارت بود. ما رفتیم وارد عمارت شدیم، دیدم لوستر خییییلی بلند و درهای شیشهای و ... رفتم نشستم، بازم انقدر خدا می دونه سعید خودش یه حالتی بود من بازم دوزاریم نیفتاد. پیش خودم گفتم حتماً داخل این عمارت، یه اتاقی یه جایی درست کردن.
هی نشستیم دیدیم خیلی لاکچری میومدن از مهمونا پذیرایی میکردن و ... من درِ گوش آقا سعید گفتم آقا سعید ببخشیدا این خونه حضرت زهرا کجاست؟!
یه دونه زد به پهلوم گفت خونه حضرت زهرا همین جاست دیگه، مگه نمیبینی؟! بعد زد زیر خنده...
من یهو هرچی تو ذهنم ساخته بودم ریخت. گفتم خدایا این چی بود یه ساعت طول کشید تا اینجا من تو چه فکر و خیالی بودم. برداشت ما رو آورد خونه حضرت زهرا مثلا.
گفت میبینی چقدر شبیه خونه حضرت زهراست؟ من تازه دوزاریم افتاد که این بشر داشت به طعنه میگفت بعضیا چه عمارتها و چه خونههایی دارند.
حالا یه بنده خدایی ظاهراً سعید رو دعوت کرده بود بیاد اونجا براشون روضه بخونه؛ از این روضه لاکچریا که رو مبل بشینی و یه چیزی خونده باشی...
راوی؛ آقای #اکبر_حیدری
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴حساب توئیتر ایران به زبان عربی؛
بزنید، میزنیم
البته باید اینطوری توئیت میزدیم
تضرب نضرب شخماً
بزنید، شخمتون میزنیم
یا میزدیم
تضرب نضرب ضربتاً شخماتیک😂
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
شهریور سال ۵۷ پس از ۱۳ سال مستأجری، به خانه ی خودمان که در این محل ساخته بودیم آمدیم و مهرماه همان سال، سعید به مدرسه راهنمایی شهید دیالمه در نزدیکی خانه مان رفت.
چند ماهی به پیروزی انقلاب مانده بود و سعید دوست داشت در آن بحبوحه، کاری برای مدیر و معلمهای انقلابی مدرسه شان انجام دهد، گاهی می آمد و برای آنها غذا می برد.
با اینکه دیگر سعید به درس توجه چندانی نمی کرد ولی به خاطر اخلاق خوب و حضورش در فعالیتهای فرهنگی مثل سرود و قرآن و ... مدیر مدرسه؛ آقای برزکار و معلمانش او را دوست داشتند تا جایی که یکبار سعید گفت آقای برزکار و یکی از معلمانش میخواهند به خانه مان بیایند و من از این ارتباط متعجب بودم.
یادم هست به خاطر فعالیت هایش در همان سال یک قرآن به او هدیه دادند که تا همین سالهای اخیر آن قرآن را داشتیم و بعد به یک بنده خدایی هدیه دادم.
یکبار هم که در مدرسه حالش بد شده بود، همان معلم و مدیر، سعید را کول کردند و آوردند خانه و می خواستن به بیمارستان ببردندش. هر چه گفتیم شما نمی خواهد بیایید ما خودمان او را می بریم، ولی راضی نشدند و با ما آمدند، از صبح تا ظهر در بیمارستان ماندند، عکس برداری و نوار قلب هم انجام شد و خداروشکر چیزی نبود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi