هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
هدایت شده از صبح حسینی
زخم را اینبار بر قلب پدر میخواستند
مادر بی تاب را بی تاب تر میخواستند
این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت
که برایش تیر انداز قَدَر میخواستند
دشمن نام علی بودند... ورنه چله ها
تیرشان تک شعبه هم میشد اگر میخواستند
تیغ های ظالم بی رحم، خون می ریختند
نیزه های وحشی خونخوار، سر میخواستند
از کبوترها کبوتروار تر پرواز کرد
گرچه او را کودکی بی بال و پر میخواستند
رضا حاج حسینی
#مرثیه_علی_اصغر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
✍ ماجرای یک چت
(اول و دوم دی ماه ۱۴۰۱)
_امروز داشتم با یک بلند بالا در ذهنم حرف می زدم
صادق: چی می گفتی؟
_ بلند بالا یا بالا بلند
چه فرقی می کند؟!
شاید بهتر باشد به زبان رفیقِ خدابیامرزش(عباس شاهی) صدایش کنم؛ بالا
او بالا بود و وقتی می خواستم چشمانش را ببینم ناچار باید نگاهم را به آسمانها می دوختم.
از زمانی که آمد سر مزار و کاپشن زیتونیاش را که قدری مدل اورکت کره ای بچه رزمنده ها بود روی دوشش انداخته بود، دلم را برد
تا کجا؟
تا عکس های سعید ...
همونهایی که اورکت روی دوشش انداخته بود ... یاد لات بازی های سعید ... صندل آخوندی و ...
صادق: گریه بازیه؟
_ نه ... من تمام احساسم را می گم ...تو خود دانی ... مراقب باش گریه نکنی ... دیگه بزرگ شدی
صادق: الان بیشتر از بچگیم گریه میچسبه بهم
_ سعید می گفت؛ لات به ما (بچه رزمنده ها) می گن
صادق: سعید پشتش به خدا گرم بود، لات بازی درمی آورد
_ بلند بالای سعید دیروز ( ۳۰ آذر ۱۴۰۱) مرا از پایین مزار پدرش تا پایین مزار آسید مرتضی آوینی کشاند و از چیزی در قلبش پرده برداشت؛ احساسی که بیش از هر زمانی وجودش را تسخیر کرده بود
احساس غرور، از داشتن پدری به نام سعید ... پدری که دل از خیلی ها برده بود و قرار نبود با دل او بازی نکند.
شاید حالا وقت آن شده که سعید خودی به او نشان دهد ...
سعید نه تنها از کاریزمایش کم نشده، بلکه
سعید همان سعید است با قدرت جاذبه ای بیشتر ... و چه کسی را بیشتر از فرزندانش دوست دارد تا با همان قدرتی که کوچک و بزرگ را مجذوب خودش می کرد، حالا با این جاذبه ی دو طرفه، پیوند عمیق پدر و پسری ایجاد کند ...
او عزیزِ سعید است... سعید؛ همان که راه می رفت و دلبری می کرد
صادق! شاید باورت نشود ولی دوشادوش او راه رفتن آرزویم بود ... انگار سری در آسمان داشت و پایی در زمین ...
گفتم آسمان ...
صادق می گفت دلم می خواهد پرچم سعید در آسمانها بلند شود و با ابرهای آسمان نامش را بنویسند ...
حتی اگر می خواهد مرا با این حرفها سرکار بگذارد، بگذار بگذارد. بگذار روی ابرهای خیالش باشم.
راستی این آرزوهای بلند بالا از کجا برخاسته؟؟ ...
من هنوز در حیرتم ...
مگر می شود از خلق و خوی و قد و بالای پدرت ارث ببری و از بلندپروازی اش ارث نبری ... صادق هم حالا در نظرم سعید است ... بلندتر ... او به دنبال کشف تمام سعیدِ درونش می گردد.
امروز به سراغ عکسهای سعید رفتم و از توی هارد، فایلشو ریختم توی گوشی م
و اما اولین عکس، شعری بود که سعید در سررسید قرمزش نوشته بود ؛
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در کنج دلم جز تو کسی خانه ندارد
کس خانه در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نَهَم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و داراب
چند روزه ی عمر این همه افسانه ندارد ...
صادق جان! به قول تو ، توی این دنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمی افته ... حتی اینکه اولین تصویر باید این باشه...( در ادامه یکی دو تا خاطره از سعید بارگذاری شده)
صادق: این خاطرات که ما رو دیوونه کرد، من و مامانم نشستیم می خونیم و گریه می کنیم. بازم برام بنویس
ادامه ی چت در ۱۴ آبان ۱۴۰۳؛
_ نوشتیم ... یاعلی
#یادداشت
@shalamchekojaboodi