هر کس در گوشهای از بهشت زهرا با خدای خودش خلوت کرده بود. خودمون رو به قطعه ای رسوندیم که قبر های زیادی برای شهدا آماده شده بود. مدتی آنجا بودیم بعد قرار شد برگردیم. شروع کردم به شمردن بچه ها، یک، دو، سه... آخ یکی از بچهها نیست. بعد از چند بار شمردن فهمیدیم علی نیست! دوباره برگشتیم.
یکی از بچهها داد زد بیاید پیدایش کردم. همه به اون سمت دویدیم.دوست ما داخل قبر رو نشون میداد و گریه میکرد.
علی در اون شب زمستانی لباسش رو در آورده و درون قبر خوابیده و غرق در مناجات با خدا بود. همه بچهها منقلب شده بودند و گریه میکردند.
حقیقتا علی از جلد ظاهری خودش خارج شده بود.گفتم علی جان پاشو بریم،من را قسم داد و گفت تو رو خدا برو و منو تنها بذار،بعد از چن دقیقه که هوا سرد تر شد مجدداً به سراغ علی رفتیم و به هر سختی ای بود علی را از قبر بیرون آوردیم.اونشب تا صبح با علی توی مسجد بودیم،علی تا سحر تو حال خودش بود.
(خلاصه قسمتی از کتاب#شهید_علی_بیخیال)
#shaliheydary