eitaa logo
شمیم حضور
49 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
814 ویدیو
219 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 زهرا عاشق مطالعه بود و از بوی کتاب و برگه های کاغذی لذت می برد. کار هر روز عصر زهرا این بود که به سمت کتابخانه می رفت. کتابخانه در چند خیابان آن طرف تر منزلشان در خیابان ولیعصر و در کنار مسجد ولیعصر(عج) بود و مسئول آن یک آقای روحانی بود. او هنگامی که وارد کتابخانه می شد؛ بوی کتاب ها مشامش را نواز ش می داد و زهرا را به سمت خودشان جذب می کردند. زهرا به سمت آن ها می رفت آن ها را بو می کشید و هر کدام را که دوست داشت، از داخل قفسه ها بر می داشت و در مقابل اقای روحانی قرار می داد؛ اقای روحانی هر کدام را که تاریخ می زد به سمت زهرا تعارف می کرد؛ زهرا هم آن را می گرفت و با شوق فراوان به سمت منزل روانه می شد. آن روز عصر هم زهرا مثل همیشه آماده شد؛ کتاب ها را برداشت به سمت کتابخانه حرکت کرد؛ چند دقیقه بعد به کتابخانه رسید؛ کتاب ها را به آقای روحانی تحویل داد و به سمت قفسه کتاب ها رفت، کتاب هایی برداشت و دوباره به سمت اقای روحانی رفت و تاریخ آنها را زد و زهرا با تشکر از آقای روحانی از کتابخانه خارج شد. در این هنگام زهرا از در کتابخانه که بیرون آمد؛ قدم در پیاده رو گذاشت و ناگهان حس کرد موتور سواری از پشت سرش ایستاده و او را صدا می زند؛ زهرا به عقب برگشت پشت سرش را نگاه کرد؛ متوجه شد که دایی‌اش احمدرضا است که او را صدا می زند و از او می خواهد که سوار موتور شود؛ زهرا که غیر قابل انتظار برایش بود و غافلگیر شده بود، خیلی خوشحال شد و سوار موتور شد؛ اما هنگامی که سوار شد؛ حواسش نبود پایش را بر روی اگزوز موتور گذاشت و در همین حین که به سمت منزل می آمدند؛ پایش در حال سوختن بود؛ اما خجالت می کشید به دایی‌اش احمد رضا بگویدو چیزی نگفت تا به منزل رسیدند؛ هنگامی که به منزل رسیدند،زهرا پیاده شد، در حیاط را باز کرد، دایی اش وارد حیاط شد؛ زهرا با ناراحتی به سمت اتاقش رفت؛ جورابش را از پایش بیرون آورد، به محض این که بیرون آمد؛ ناگهان پوست پایش همراه جوراب کنده شد؛ اما چون نمی خواست دایی اش و بقیه را ناراحت کند، چیزی نگفت. آن روز را تحمل کرد؛ تا این که دایی‌اش و زن دایی اش و بچه ها به منزلشان رفتند. فردا صبح با مادرش به سمت درمانگاه حرکت کردند؛ هنگامی که به درمانگاه رسیدند؛ دکتر پای زهرا را معاینه کرد و چند پماد و باند به آن ها داد و گفت: - پایت را هر روز با صابون و آب گرم شستشو بده و با پماد چرب کن و آن را باند پیچی کن تا عفونت نکند. زهرا و مادرش در حالی که از دکتر تشکر می کردند؛ باندها و پماد را تحویل گرفتند و به سمت منزل حرکت کردند.