یادمه اوایل عروسی یبار خواهرم با خودم بردم مسجد محل...مسجد مفتخر تو اندرزگو.... (خواهرم اونموقع بچه ای بیش نبود... الان بزرگ شده خانومی شده برا خودش😁) پیام بازرگانی وسطش بود..... خلاصه..... اومد بره سجده چادرشو زیادی باز کرد افتاد رو سر حاج خانم پشت سری....
نماز تموم شد و تیکه کنایه های حاج خانم شروع....
مسجد جای بچه بازی نیست... تو که نمیتونی چادرتو جمع کنی چرا رفتی صف جلو.... نفهمیدم چی خوندم ....و انقد ادامه داد که خواهرم گریه کنان از مسجد رفت بیرون ... هر چی اصرار کردم برای نماز دوم نموند که هییییبچ گفت تا عمر دارم پامو تو این مسجد نمیزارم....
حاج خانم تقبل الله....
پ ن: ادعای مسلمانی خیلییییییییییی راحته فقط چارتا حدیث و روایت بلد باشی کفایت میکنه.... امان از وقتی قرار باشه سبک زندگی مون ...رفتارمون ...اعمالمون شبیه اهل بیت باشه.... اونجاست که عده زیادی فرسنگ ها با ایشان فاصله پیدا میکنند...
بترسیم از رفتارِ دینی ای که سبب بی دین شدن عده زیادی میشود
#خاطرات یک جوان مسجدی ومومن