فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊
⭕️ فرمانده نیروی دریایی سپاه:دشمنان مجبورند از این پس نام شهید سلیمانی را به زبان بیاورند،پاسخ نمی دهیم تا اسم سردار را بگویند #حاج_قاسم سرباز #امام_زمان
مثل #مردم_دیندار✌🏻
ایران مقتدر💪🏻🇮🇷
زنده باشید سردار 🙏
🏴 السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🏴
❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚
May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi
#شمیم_مهربانی
#انقلاب_اسلامی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🌹 شهید #حاج_قاسم سلیمانی :
💎 هشت سال #دفاع_مقدس معجزه انقلاب است .
#شمیم_مهربانی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊
◼️ #حاج_قاسم
▪️ای صفای قلب زارم 💔
❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚
May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi
#شمیم_مهربانی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
4_5809804275638864216.mp3
5.86M
🌸🌸🌸 ﷽ 🦋🦋🦋
⏳ تا دیر نشده باید فکری کرد ...
It is not too late to think
❤️ مثل#حاج_قاسم
💚 like #Haj_Qasem
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌈
#شمیم_مهربانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
🍁 میگن وَسطِ یه عملیـٰات
یهۅ دیدن حـٰاج قاسم دارن میِرن ..❗️
گفتن: حـٰاجۍکـٌجا میری ⁉️
مـٰاموریت داریم!
حـٰاج قاسم فـَرمٌودن :
ماموریتۍمهمتر اَز#نمـٰاز نداریم ...!
🍂 حواستباشه !
پیرو حاج قاسم بودن به این نیست که هرشبساعت ¹:²⁰میزنۍ سـٰاعتبـهوقتِحـٰاجقـاسِـم!
ببینحـٰاجۍچیکـٰار کرد ڪـه حـاج قاسم شد! 🤔
بدونِنمـٰاز بہهیچجا نمیرسی 🚶♂
#حاج_قاسم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈
#شمیم_مهربانی
#نماز_اول_وقت
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
🍁سردار عزیز غم تو پایان ندارد😔💔
🌍اللّٰھـُم؏جِّللِوَلیڪَالفَرَجْـ🌤🌈
#شمیم_مهربانی
#حاج_قاسم
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
فاطمیه خط مقدم ماست... 🥀
فاطمیه ای دیگر
بدون #حاج_قاسم😭
#ایام_فاطمیه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
ولایت فقیه رنگ خداست 😍
این رنگ را
بر هر رنگی ترجیح دهید... 👌
#حاج_قاسم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
#رهبرانه
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمـیـمـ مـهـربانی
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
تصویࢪ ما از فاطمہ 💠
تعࢪیف قࢪآنے اسٺ 📿
شاگࢪد دࢪس مکتبش ✨
قاسم سلیمانے اسٺ 🌹
#حاج_قاسم
#اَهلِهمینمَڪتبهستیم 😍
🌍اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
مداحی_آنلاین_مالک_اشتر_علی_میثم_مطیعی.mp3
4.54M
باید با اشک غم چشمامون دریا شه
حاج قاسم مهمون آغوش رفیقاشه
🎤 میثم مطیعی
#حاج_قاسم 💔
#کرمان_تسلیت💔
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
#تنها_میان_داعش
#داستان_شب
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد ...
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد