eitaa logo
شمیـــــــم مهـــــــربانے 💝💝
3.8هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.1هزار ویدیو
36 فایل
💚 سبک‌ زندگی، همسرداری 🤍 فرزندآوری، تربیت فرزند، حال‌خوب ❤️ رهبرانه، شهیدانه، چادرانه و لبخندانه 😇🙃 💌 سفارش تبلیغات: @Nab_67 @MZ_171 @A_5268 @zsobati @farzanr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊 ⭕️ فرمانده نیروی دریایی سپاه:دشمنان مجبورند از این پس نام شهید سلیمانی را به زبان بیاورند،پاسخ نمی دهیم تا اسم سردار را بگویند سرباز مثل ✌🏻 ایران مقتدر💪🏻🇮🇷 زنده باشید سردار 🙏 🏴 السلام‌علیک‌یا‌اباعبدالله‌الحسین‌ 🏴 ❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚 May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @shamim_mehrabane ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🌹 شهید سلیمانی : 💎 هشت سال معجزه انقلاب است . ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••@shamim_mehrabane ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊 ◼️ ▪️ای صفای قلب زارم 💔 ❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚 May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @shamim_mehrabane ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
4_5809804275638864216.mp3
5.86M
🌸🌸🌸 ﷽ 🦋🦋🦋 ⏳ تا دیر نشده باید فکری کرد ... It is not too late to think ❤️ مثل 💚 like 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌈 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🍁 میگن وَسط‌ِ یه‌ عملیـٰات یهۅ دیدن‌ حـٰاج‌ قاسم‌ دارن‌ میِرن ..❗️ گفتن: حـٰاجۍ‌کـٌجا میری ⁉️ مـٰاموریت‌ داریم! حـٰاج‌ قاسم‌ فـَرمٌودن : ماموریتۍمهم‌تر اَز نداریم ...! 🍂 حواست‌باشه ! پیرو حاج‌ قاسم‌ بودن‌ به‌ ا‌ین‌ نیست‌ که‌ هرشب‌ساعت ¹:‌²⁰میزنۍ‌ سـٰاعت‌بـه‌وقت‌ِحـٰاج‌قـاسِـم! ببین‌حـٰاجۍچیکـٰار کرد ڪـه‌ حـاج‌ قاسم‌ شد! 🤔 بدونِ‌نمـٰاز بہ‌هیچ‌جا نمیرسی 🚶‍♂ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🍁سردار عزیز غم تو پایان ندارد😔💔 🌍اللّٰھـُم؏جِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَرَجْـ🌤🌈 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 فاطمیه خط مقدم ماست... 🥀 فاطمیه ای دیگر بدون 😭 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ولایت فقیه رنگ خداست 😍 این رنگ را بر هر رنگی ترجیح دهید... 👌 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 تصویࢪ ما از فاطمہ 💠 تعࢪیف قࢪآنے اسٺ 📿 شاگࢪد دࢪس مکتبش ✨ قاسم سلیمانے اسٺ 🌹 😍 🌍اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_مالک_اشتر_علی_میثم_مطیعی.mp3
4.54M
باید با اشک غم چشمامون دریا شه حاج قاسم مهمون آغوش رفیقاشه 🎤 میثم مطیعی 💔 💔 ‏ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد