6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊❤️🕊 ﷽ 🕊❤️🕊
💐 نظرتون درباره خواستگاری کردن خانمها از آقایون چیه؟
🧐 از شوهرم خواستگاری کردم، هنوز سرم منت میذاره!
😳 از یه آقا خواستگاری کردم، "نه" شنیدم...
❤️💛 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚🧡
#شمیم_مهربانی
#خواستگاری
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🥀🥀🥀 ﷽ 🕊🕊🕊
💞 اولین ملاک در #انتخاب_همسر
🌹رسول گرامی صلی الله علیه و آله
💐 اگر برای دختر شما #خواستگاری
آمد که از #اخلاق و #دین اش راضی بودید،
💍 دخترتان را به ازدواجش درآورید.
💥 و اگر شما این کار را نکنید #فتنه و #فساد بزرگی در جهان رخ خواهد داد.
🏴 السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🏴
❤️ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚
May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi
#شمیم_مهربانی
#ازدواج_آسان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
✅ دوکلام حرف حساب....
طرف تو #فضـای_مجـازی عکس یه
خونـ🏠ـه ۵۰ متری سنتی رو میذاره
✍ مینویسه اینجا خونه رویاهامه!
💞 محبوبم کجایی ... 😍😍
👈 حالا شب #خواستگاری میگه
خونه باید بالای۱۲۰ متر باشه وگرنه من خفه میشم🙃🙃
از این حجم #تناقض اذیت نمیشید⁉️ 🧐
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈
#شمیم_مهربانی
#ازدواج_آسان
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
تیپ مناسب #خواستگاری؛
👗 لباسی را برای مراسم خواستگاری انتخاب کنید که هم #زیبایی و #آراستگی را به شما هدیه کند و هم نشانگر #شخصیت واقعی شما باشد.
♨️ سعی کنید در این مراسم از لباس های #رسمی، #ساده و #راحت استفاده کنید و از پوشیدن لباس هایی که مدل عجیب و غریبی دارند، خودداری نمایید.
ادامه دارد..
#ازدواج_آسان
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
😳 زن بگیره آدم میشه‼️
🧡 پدر و مادر عزیز
خواهشا با این نوع تفکر
زندگی دختر مردم رو خراب نکنید‼️
👱♂هر وقت آقا پسرتون هدف
از زندگـیش رو فهـــمیـد و
💑 مـهــارت هــمســـــرداری و
انتخاب همسر رو یاد گرفت
👰 بعدش برین #خواستگاری!
#ازدواج_آگاهانه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمـیـمـ مـهـربانی
#تنها_میان_داعش
#داستان_شب
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
💠 حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد ...
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد