" طوطی و حضرت سلیمان "
👳♂ مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست اسم رهگذران را میپرسید
و به ازای پولی که به او میدادند
طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند ... ⁉️
🌤 روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت،حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست طوطی با زبان
طوطیان به ایشان گفت:
" مرا از این قفس آزاد کن " 🕊
💫 حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند💰
مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود،
پیشنهاد حضرت را قبول نکرد🤨
حضرت سلیمان به طوطی گفت:
"زندانی بودن تو به خاطر زبانت است"
☘ طوطی فهمید و دیگر حرف نزد
مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد 😇
🔚 بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم🔗
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👨🦳مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده
ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که
قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
✨ میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
✨در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند،
اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند،
که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. 🍀
🔚 آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
دوستان عکس یادگاریات را بشناس
و بر آنان هرگز تکیه نکن.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
📝 حکایت کور و دامپزشک ❗️
مردکی از درد چشمانش رنج می برد. 😩
پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند. 🔎
دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد. 😑
🧔♂ مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم
👳♂ قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی 🤦♂
🧐 آری دوستان ...
کار را باید به کاردان سپرد و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست 😏
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌼 معلم بچه ها را به لب چشمه ای برد به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد آب لیوان را بنوشند. 🧂🧋
🌼 بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست. 🥴
🌼 معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد از آب آن بنوشند. 😮 بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است. 🙂
🌼 معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و
گفت : بچه ها ❗️☘
🧂 نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است زمانی که ظرفیت تحمل و بردباری شما پایین و کم و مثل آب لیوان محدود باشد پایین بودن ظرفیت موجب غلبه مشکلات بر شما می شود 😩
🔚 اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مثل چشمه بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز
نمی تواند بر شما غلبه کند. 💪
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🙇♂پسر کوچک و بداخلاقی بود که خیلی زود عصبانی می شد و موجب رنجش دیگران می گشت.
👨💼روزی پدرش به او کیسه ای پر از میخ
داد و از او خواست تا هر وقت کسی را ناراحت کرد با چکش یک میخ روی دیوار بکوبد ⚒
🔹روز اول سپری شد و پسرک 37 میخ
داخل دیوار فرو کرد.
🔹طی چند هفته بعد هر وقت که سعی
میکرد خشم خود را کنترل کند ،تعداد
میخ هایی که روی دیوار می کوبید
نیز رفته رفته کمتر میشد.
🔹سرانجام روزی فرا رسید که پسر کوچک دیگر عصبانی نشد و کسی را نرنجاند، وقتی پدرش از موضوع مطلع شد از او خواست تا هر روزی که قادر است هیجانات منفی خود را کنترل کند
یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بکشد.
روزها یکی یکی گذشتند و بالاخره
روز موعود فرا رسید.
🧑پسر کوچک با شهامت به پدرش گفت:
تمام میخ ها را از دیوار بیرون کشیده ام.
پدر مهربانش او را با گرمی در آغوش کشید و وقتی که همراه پسر به سمت دیوار رسیدند به او گفت: پسرم کارت عالی بود اما به سوراخهایی که روی دیوار به جا مانده نگاه کن...
✨این دیگر همان دیوار سابق نیست.
صحبت از روی عصبانیت و سخنان
نیشدار همواره زخم هایی را برجا می گذارد.
💫 اگر چاقویی را به قلب کسی فرو کنی و بیرون بکشی، دیگر مهم نیست چند بار بگویی متاسفم چون آن زخم ها هنوز آنجا هستند 😢
🔚بیشتر مراقب رفتار و
سخنانمان باشیم.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🪴 مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند
ما کجا بودیم.»
🪴 دوست او دستش را گرفت و به
بیمارستان برد و گفت:
«وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند
ما کجا بودیم..!» 🥺
🪴 انسان زمانی که پیـــ👨🦳👵ــر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی 🤗
همین چیزای ساده بوده که همیشه
داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده
و دنبال نداشتهها بوده .🧐
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
❄️ مردی ثروتمند در اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
❄️ ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
🌟 پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
🌟 پسرک گفت :
اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم، برای اینکه شما را متوقف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
❄️ مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
🎯 در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
🎯 خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
💥 روزی در یک مراسم مهمانی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. بزرگان حاضر در مراسم دور پسربچه جمع شدند و سعی داشتند به او کمک کنند پدرش را به کمک طلبیدند.
💥 اما پدرش هم نتوانست دست پسر را از گلدان خارج کند. گلدان گرانقیمت بود،پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند.
💥 قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.
💥 پسر گفت: میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید:
چرا نمیتوانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.
💥 شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم !
⚡️ آن گلدان با ارزش نماد عمر ماست و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ما،و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمها و آن مراسم مهمانی، نماد دنیاست. 💫
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
خیلی قشنگه حتما بخونین...👌
🌝 فردی هنگام راه رفتن
پایش به سکهای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست.
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.
دید 2 ریالی است.
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده. گفت:
چی را برای چی آتش زدم 🔥
🌟 و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای
چیزهای بی ارزش آتش می زنیم
و خودمان هم خبر نداریم 🤷♀
🔚 " آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمیها و مقایسه کردنهای
خود میکنیم و سلامتی امروزمان
را با استرسها و نگرانیهای بیمورد
به خطر می اندازیم "
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌤️ روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود،
👩🦱 زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛
🔅 ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، 😳
🥠 حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛
⬅️ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
👳♂ خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند. 😱
📢 خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. 🗣
🏃 حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت 😭 معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. 😔
🔚 این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد
خویش كرد. 😏
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👑 پادشاهی پس از اینکه بیمار شد
گفت : "نصف قلمرو پادشاهیام را به
کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند"
🌱 تمام آدمهای دانا دور هم جمع
شدند تا ببیند چطور می شود شاه را
معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
🍃 تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر
کنم میتوانم شاه را معالجه کنم.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود".
👑 شاه پیکهایش را برای پیدا کردن
یک آدم خوشبخت فرستاد....
🍃 آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی
باشد.
🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی
بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت،
فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی
چیزی داشت که از آن گله
و شکایت کند.
🍃 آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار
کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید.
"شکر خدا که کارم را تمام کردهام،
سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم
دراز بکشم و بخوابم! چه چیز
دیگری میتوانم بخواهم ❓
🍃 پسر شاه خوشحال شد و
دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند و به مرد هم
هر چقدر بخواهد بدهند.
🍃 پیکها برای بیرون آوردن پیراهن
مرد توی کلبه رفتند، اما مرد
خوشبخت آن قدر فقیر بود که
پیراهن نداشت ‼️
🔚راز شاد زیستن تنها در قناعت است
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👨🦰 مردی قصدِ طلاق دادن زنش را داشت
🤔 دوستش علت را جويا شد
و او در پاسخ گفت:
☄ "همسرم وادارم كرد سيگار و تریاک رو ترک كنم
كاری كرد تا قُمار را کنار گذاشتم،
پس انداز کردن و تجارت را یادم داد،
و اکنون دوستانم، آدم های سرشناس و بزرگی هستند"🙂
😳 دوستش با تعجب گفت:
"خب همه ی اینهایی که گفتی واقعاً عالی هست" 😒
👨🦰 مرد جواب داد:
"اين را می دانم و برای همین حس مي كنم كه زنم دیگر در شان و شخصیت من نيست !"😟
💫 اگر آدم ها👆 را بیشتر از
ظرفیت و لیاقتشان بزرگ کنیم
دیگه نه ما را می بینند و نه
خودشان را 🤷♀
🔚 پس بیایید هرگز
به اندازه ی آدم ها دست نزنیم.
#داستان_کوتاه
🌤 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
@shamim_mehrabane
❤️࿐✾✾🤍✾✾࿐💚