eitaa logo
شمیـــــــم مهـــــــربانے 💝💝
3.8هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8هزار ویدیو
36 فایل
💚 سبک‌ زندگی، همسرداری 🤍 فرزندآوری، تربیت فرزند، حال‌خوب ❤️ رهبرانه، شهیدانه، چادرانه و لبخندانه 😇🙃 💌 سفارش تبلیغات: @Nab_67 @MZ_171 @A_5268 @zsobati @farzanr
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💥مقام معظم رهبری: اصل قضیه است....💕 اگر در زندگی محبت وجود داشت💓👌 ⚡️سختی های بیرون خانه آسان خواهد شد☺️ 🌸برای زن هم سختی های داخل خانه آسان خواهد شد.😍 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 😉 شوهرتان را به زندگی کنید. 👌بهتر است که شوهرتان را در خانه راحت و آزاد بگذارید، مردان، از زنان حساس و زودرنج خوششان نمی آید. 👏🏻زن هایی که با تشویق شوهرشان همسرشان را قوی تر می کنند. 👱🏻آقایان تفاوت بین واقعی و غیر واقعی را درک می کنند و متوجه می شوند، 👌پس سعی کنید در خلوتتان به همسرتان بگویید که مرد بی نظیری است.💞😘 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💑اگر همسرتان از مساله‌ای ناراحت است ومشکلی برایش پیش آمده است، باارزش‌ترین چیزی که می‌توانید برای درمان رنجش قلبش به او هدیه دهید ❤️"" است،نه نصحیت و توصیه‌های منطقی ، ویا غیرمنطقی.. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 تصورات اشتباه قبل از ازدواج 💍 👈 کم کم از بین می رود❌ عشق مانند نهالی است که اگر مورد توجه واقع شود به درخت تنومندی تبدیل می شود که خودش را به شکل آرامش، اعتماد، صمیمیت و همراهی نمودار می کند. 💕 چهره عشق تغییر می کند، ولی خودش پابرجاست👌 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ❤️ آقایون همسرتون رو از عشـ💋ـق لبریز کنید‼️ ❤️ نوازش یک زن به او قدرت و انگیزه برای زندگی کردن می بخشد. ❤️ یک زن همیشه دوست داره از همسرش نسبت به خودش مطمئن بشه😉 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💖 عشق رمانتیک تداوم ندارد! 💕 اگر در خود به این باور هستید که همچنان بایستی همان عشق و شور و دلباختگی روزهای اولیه رابطه ادامه پیدا کند، دچار یک خطای شناختی شده‌اید! 💞 رمانتیک محصول هیجانات و هورمونها و قوای فیزیولوژیک ماست که دیر یا زود از شدت و غلیان آن کاسته می‌شود. 👈 در یک کارآمد، عشق رمانتیک جای خود را به صمیمیت و تعهد می‌دهد. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🧕 بانو چادرے ڪہ شدے 🔹 مرامت هم چادرے باشد 🍃 چادر ڪہ گذاشتے بیشتر مے شود گرچہ من مے گویم است و خبرے از نیست چشم هایت بانو!! حواست باشد.. صدایت بانو!! حواست باشد قدم هایت... مبادا رفتارت چادرے نباشد آخر همیشہ مے گویم چادر ڪہ سر ڪردے یڪ چادرظاهرے بر سرت هست و یڪ باطنے بر دلت.. حواست باشد بانو🧕🏻 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🌷با احترام گذاشتن به مرد، می‌توان او را برای همیشه عااااشـ❤️ـق خود کرد. 🌼 مردها اگر مجبور باشند بین و یکی را انتخاب کنند، ترجیح می‌دهند تنها بمانند ولی به آنها بی‌احترامی نشود 👌🤨 🌸 البته اکثر خانم‌ها هم به عشق و محبت بیشتر علاقه دارن👌☺️ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💗 با همسر زود رنج و حساس چطور رفتار کنیم؟ 🔻 انتقادگر نباشید. همسرتان را بخاطر حساس بودنش سرزنش نکنید. 💖 گاهی حساسیت به علت فقدان اعتماد به نفس کافی در شخص هست، در اینصورت انتقاد و سرزنش میتواند وی را حساس تر نموده و به عزت نفس وی هم آسیب بزند. 💝 شما با اظهار میتوانید اعتماد به نفس را مجدد در همسرتان زنده کنید. ⁣ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💠 دقت کنید که امروز ظرف فرزند خود را با چه چیزهایی پُر می‌کنید؟ ❤ با لبخند😊 ❤ مهربانی☺️ ❤ اندکی مکث😐قبل ازواکنش نشان دادن ❤ آموزش👩‍🏫👨‍🏫 ❤ آغوش🤱 ❤ گوش کردن به او👂 ❤ با ...😘 یادمان باشد که این ما والدین هستیم که انتخاب می‌کنیم 🤔این ظرف را "چگونه و با چه چیزهایی" پر کنیم.🤩 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. 💠 همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رونمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌ شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه دارد ... ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد
💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌ خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد ... ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد