eitaa logo
شمیـــــــم مهـــــــربانے 💝💝
3.8هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8هزار ویدیو
36 فایل
💚 سبک‌ زندگی، همسرداری 🤍 فرزندآوری، تربیت فرزند، حال‌خوب ❤️ رهبرانه، شهیدانه، چادرانه و لبخندانه 😇🙃 💌 سفارش تبلیغات: @Nab_67 @MZ_171 @A_5268 @zsobati @farzanr
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 یعنی : تو دل کسی 10 ریشتری به پا کنی و آوارش بیفته گردن بی گناهش 😢 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🌺 امام صادق علیه السلام: ‌ 💕هرکس مجردی را 💞 دهد از جمله کسانی است که خداوند در روز قیامت به او نظر می‌افکند. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🏝۱۰ ویروس کلامی که باعث تخریب رابطه با 💕 میشه🏝 1-نصیحت تکراری 2-تذکر مداوم 3-سرزنش 4-منت گذاشتن 5-مقایسه کردن 6-جر و بحث کردن زیاد 7-برچسب منفی زدن 8-پیش‌بینی منفی (نفوس بد) 9-گله و شکایت مداوم 10-متهم کردن ❤️مراقب سلامت با همسرمان باشیم. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 در انتخاب ، به ظاهر یکدیگر و توان مالی تکیه نکنید ❌ 😊 هر چند که ظاهر زیبا و توان مالی تا حدی لازم هست 👌 اما باید معیارهای دیگری چون و را نیز داشته باشد. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🎁 ثواب به و 🌺 🎙استاد عالی 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 تو دنیا دنبال چی می گردی تا به برسی؟؟!🤔 خونه بزرگ؟ ماشین آخرین مدل؟ ثروت زیاد؟ امام صادق علیه السلام: 💠 سه كس مايه انس و الفت هستند: 1- موافق 2- نيک رفتار 3- بى غل و غش. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💎ارزش با ایمان و دیندار 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام دانشمند 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ‼️اختلاف نظر بد نیست 😳 ❌ تازه خیلی جاها خوبم هست 🤔🤔 ✅ به شرطی که 😍 و با 😊 گفته بشه به خصوص به 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💕 زندگی بدون بی‌معنیه. درس و کار و دوست و رفیق برا سرگرمیه! اینا شاید تأمینت کنه، ولی بهت اون آرامش دلچسبی که هست رو نمیده😜 💕 بالاخره آدم نیاز داره یک عشق خالص داشته باشه که همیشه بهش رسیدگی کنه، همه حواسش بهش باشه، نگرانش بشه؛ بهش بگه رسیدی خبر بده.😇از خستگیاش براش بگه،،، از روزمرگیاش...خلاصه همدم باشه و همراه به قول سعدی: "دل نخوانند که صیدش نکند دلداری…"😍 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💖 یکی از توصیه‌های مهم آراستگی و زیبایی در منزل و در کنار است. 💖 این در حالی است که بسیاری از مردم، اهمیت بسیاری برای زیبایی و آراستگی در خارج از منزل قائل هستند، ولی وقتی که وارد منزل می‌شوند، اهمیتی به زیبایی و آراستگی خود نمی‌دهند. 💖 امام کاظم علیه السلام آراستگی مرد برای همسرش از عوامل است. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🟨🟥 خاطرات آلبومی 🟫 گاهی افراد نسبت به همسر خود دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی خود را ببخشند. 🟩 در این مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را تغییر می‌دهد و می‌تواند دل‌خوریتان را از بین ببرد مرور همسر و یا با هم بودن هست. 🟧🟦 مثلا به آلبوم عکس یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نـ👀ـگاه کنید تا بهانه‌ای برای نرم شدن دلتان و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌ سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دختر عموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌ صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌ نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد ... ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد