🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوششم
احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
آخه شیرین من، به من حق بده
من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین
برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت.
می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده
ولی حال منم دست کمی از تو نداشته.
تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم.
تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم
خدا رو شکر الانم پیش همیم
جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
اخم و گریه اصلا بهت نمیاد
دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره
من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود.
با تعجب پرسیدم:
داداشم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری
نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه
تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید.
از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم:
وسایلامه.
کو گونی رو کجا گذاشتی؟
احمد هم از جا برخاست و گفت:
گذاشتم تو اتاق
با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم.
احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی
کنار در ایستادم و گفتم:
نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی
تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand