🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوچهارم
احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت:
نه نمیشه
امکانش نیست
علی رغم این که حسابی امیدوار شده بودم بتوانیم به دیدار خانواده های مان برویم و از این که نمی شد ناراحت شدم اما به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره.
پس بیا زودتر بریم که زود برسیم خونه
_مطمئنی نمیخوای شب بمونیم؟
یه مسافر خونه آشنا هست میریم اونجا
_نه نمیخوام بمونیم
_از صبح کلی راه اومدی تو حرمم چند ساعته نشستی اذیت میشی باز بخوایم این همه راه برگردیم
با این که کمرم درد می کرد ولی گفتم:
اشکالی نداره.
برگردیم خونه فردا کامل استراحت می کنم.
احمد نگاه در حرم چرخاند و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.
مرا کنار خود کشید و گفت:
اونجا رو ببین؟
نگاه چرخاندم و گفتم:
کجا رو میگی؟
احمد به سمتی اشاره کرد و نگاه به آن جا دوختم.
آقاجانم و حاج علی بودند.
به یک باره همه وجودم شوق شد. اشک در چشمم حلقه زد و با ذوق گفتم:
آقا جانمه.
خواستم به سمتش بروم که احمد دستم را گرفت و گفت:
نمیشه رقیه
به سمت احمد چرخیدم و با التماس گفتم:
احمد آقاجانمه ...
احمد با شرمندگی گفت:
می دونم چه قدر دلتنگی.
خودم براشون پیغام فرستادم بیان حرم از دور ببینیم شون ولی باور کن نمیشه بری پیش شون.
آقا جانم و حاج علی در حرم نگاه می چرخاندند.
انگار آن ها هم دنبال ما می گشتند.
دست خودم نبود که دستم را بالا آوردم و برایشان تند تند دست تکان دادم.
احمد دستم را گرفت و گفت:
چی کار می کنی؟
_ببخشید دست خودم نبود دلم میخواست زود ما رو ببینن
آقا جان ما را دید و شناخت و به حاج علی اشاره کرد.
از دور به آن ها چشم دوختم و گفتم:
الهی قربون تون برم
کاش می شد بیام قدم هاتون رو ببوسم
از فاصله دور فقط می شد به هم نگاه کنیم.
از دلتنگی اشک می ربختم و مدام تصویر آقاجانم در نظرم تار می شد.
حاج علی در این مدت بسیار پیر و شکسته تر شده بود و قلبم از دیدنش به درد آمد.
چند دقیقه ای که گذشت احمد گفت:
دیگه باید بریم
با ناراحتی نگاه از آقاجانم گرفتم و آهسته برایش دست تکان دادم و همراه احمد به راه افتادم.
دلم می خواست چند باری برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و دوباره و چند باره آقاجانم را ببینم.
با دیدنش انگار تازه فهمیدم چه قدر دلتنگش بوده ام.
آخرین سلام را رو به گنبد دادم و در حالی که عبارت «اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارة ابن نبیّک» را زمزمه می کردم از حرم خارج شدیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید چراغچی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand