eitaa logo
شمیم یار
969 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi خادم کانال : @helpers_mahdi2 ادمین تبادل : @Adminrafa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز شنبه: 🔹 ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۳ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🔹 🔹 ۷ سپتامبر ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 قیام ۱۷ شهریور و شهادت جمعی از مردم به دست ماموران شاهی پهلوی [۱۳۵۷ ش]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی توی آخرالزمان به کی پناه ببرم؟🥲💔 👤استاد
🔰امام جواد عليه السلام :  ✍ إعلَم أنَّكَ لَن تَخلُوَ مِن عَينِ اللّه ِ فَانظُر كَيفَ تَكُونُ ؛  🔴 بدان كه از ديد خداوند پنهان نيستى ، پس بنگر چگونه اى . 📚 تحف العقول ، ص 455 .
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
⭕️طی ۲ روز تعطیلی در یک هفته از سال: 🔹حدود ۵ درصد مردم ایران به مشهد سفر کردند 🔸و حدود ۴ درصد به شمال کشور! 🔹ازدحام در فرودگاه امام خمینی به حدی بود که برخی به سختی به پرواز هایشان رسیدند. 🔸طی دوهفته قبل، مردم ۱۲ میلیارد دلار برای خرید خودرو در بانکها پول مسدود کردند. 🔹مجموع خودرو تولید داخل در سال به ۱۶۰۰,۰۰۰ دستگاه رسیده. 🔸ظرفیت کنسرت ها با بلیط ۲ و ۵ میلیونی به سرعت تکمیل می شود. 🔹طی هفته قبل اعلام شد مردم ایران چهارمین دارنده ارز دیجیتال جهان هستند. 🔸بالاترین سرانه مصرف بنزین، نان، برق، آب و لوازم آرایش جهان مربوط به کشور ما است. 🔹پس از روسیه، بالاترین میزان توریست ترکیه مربوط به ایران است 🔸اورژانس اعلام کرد یک نفر ۴۲۰۰۰ بار مزاحمت تلفنی داشته اما چون ممکن است روزی برایش مشکل پیش بیاید تلفنش را مسدود نمی کنیم! 🔹مغازه های محلات عموما یا هایپرمارکت شده اند، یا املاکی و یا فست فود های متعدد که تا نیمه های شب شلوغ هستند. ✍اما رسانه کاری کرده که عموم مردم احساس کنند فقیرترین و بدبخت ترین ملت دنیا هستند ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز یکشنبه: 🔹 ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۴ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🔹 🔹 ۸ سپتامبر ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 خروج حضرت رسول الله صل الله علیه و آل از غار ثور و حرکت به سمت مدینه [۱ ق]
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔻 خیلی از تشرفات باید از یک فیلتری رد شود. باید نگاه، نگاه پخته و عمیقی به تشرفات باشد. 🔸 دراین کتاب‌های فارسی متأخرین متأسفانه در قضیه تشرفات مقداری بی‌مبالاتی و خلط شده است. از بعضی نواحی ظلم شده است ولی اصل تشرف غیر قابل انکار است؛ بوده و هست و خواهد بود. 🔹 در تشرفات ممکن است موردی از آن بوده باشد که شخص خدمت یکی از اصحاب حضرت رسیده باشد و فکر کند خدمت خود حضرت بقیت الله روحی له الفداء رسیده است. 🔸 تشخیص‌هایش خیلی سخت است. طبیعتاً باید مقرون به قرائن و شواهد متعدد باشد. همین‌طور فله‌ای و بی‌حساب و کتاب که پذیرفته نمی‌شود. این هم حساب و کتاب مهمی است. باید ملاحظه شود. 🔹 یک نفر مثلاً خواب دیده است [اما بصورت تشرف نقل می کند]. وقتی کسی نیست که همان‌وقت مچش را بگیرد یا ضرری مادی به او نمی‌خورد، در این زمینه یک چیزی می‌گوید و همین ظلم به اعتقادات است. 🔸 مگر مواردی که مؤیَّد به شواهد و قرائنی است که اطمینان بخش است و از نظر بزرگان پذیرفتنی است. علائم صدق در آن هست.
🔰 رسول خدا صلی‌الله عليه وآله: ✍ اِنَّ اللّه َ يُحِبُّ مِنَ الْخَيْرِ ما يُعَجَّلُ؛ 🔴خداوند، كار خيرى را كه به آن شتاب شود، دوست دارد. 📚 كافى، ج۲، ص۱۴۲، ح۴
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود. به‌خودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد. خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش. من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت. چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت. از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش. دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه. کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟ انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضمو‌خوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار. خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم. بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم. واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت. کلام خدا با گوشت و‌پوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد. مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب" دستمو‌گذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم. ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم. بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس‌. آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها تو‌کلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم. ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم. بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه‌. بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟ چادرم‌ جلو صورتم گرفتم تا منو‌نبینه. زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود. رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. _بله؟ _کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟ _سلام. _گیرم که سلام جوابمو بده. _مگه طلبکارین؟ _آره. _طلبتون؟ _یک‌گوش شنوا واسه حرفام. _من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم. _مجبوری؟ _چرا اونوقت!؟ _چون نادانسته باعث قضاوت شدی. _من کسیو قضاوت نکردم. _ببینمت حل میشه. _ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام. "من باید ببینمت زهرا." ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم. ادامه دارد.. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدم‌کارنه. حتما اومده بامن حرف بزنه. شایدم با محدثه.. برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردم‌که‌خوابم. دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان. _زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره. تکون‌نخوردم و چشمام رو بستم. یکم‌که‌گذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم. اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم. بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم. بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن. ای به خشکی شانس. منم مجبور شدم بخوابم اما به زور. صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم. بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم. کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود. نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد. استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه. حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود. سریع بهش زنگ زدم. _جانم زهرایی.سلام. _سلام عروس خانوم جون.چطوری؟ _خوبم گلی توخوبی؟ _شکر خدا خوبم.چه خبرا؟ _خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟ _خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون. _حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته. _خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم. _نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه. هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره. _درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره‌.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست. _باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه. خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک. اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن. _برو خانمی سلام به همه هم برسون. _قربونت چشم حتما التماس دعا. _یاعلی مدد خداحافظ بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت. لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد. چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی. رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش. منبع آرامش بود این خرس پشمالو. یک جورایی بوی کارن رو میداد. سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم. نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه. من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم. نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد. ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد. بازم قیافه اش آتیشی بود. یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم. _باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟ _باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون... انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم. بلندشدم و رفتم جلوش. حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من. اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی. احترام و صبرم حدی داره. حالام میتونی بری. محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد. نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود. واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه. من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه. اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای. مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم. خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم. منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره! بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه. چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه. گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم. _بله؟ _سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ. تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم. ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم "کارن" خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم. باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم. هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق. صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا. ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک. منم پشتش با فاصله رفتم. یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم. _چه عجب سلامم یاد دارین شما؟ _شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم. _اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین. سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم. نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود. چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم. اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟ _نه. _خب..باشه. دست به سینه زد و زل زد بهم. یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم. من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه. گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد. بدون چون و چرا.بدون اعتراض. اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟ چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست. نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم. باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت. درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی‌‌. عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون. فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینو‌نداره که براش غرورمو بزارم زیر پام. دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن. پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد. _اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست. حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته. باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم. اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود. نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره. باید بهش فرصت بدم. راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم. در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون _سلام دختردایی.چطوری؟ _سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین. چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد. این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو. ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🌹قسـمـت پنـجـاهـم با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست. یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم. باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه. درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟ سه تا بوق خورد که برداشت. _بله؟ _سلام.خوبی؟ _سلام مرسی. سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه. _چه خبر؟ با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟ _زنگ زدم احوالتو بپرسم. _به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟ لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم. پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟ _بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون تو‌خانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم. منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه. هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم. _ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم. _باشه. _حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب. _خدافظ حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه. یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود. نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود. خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود. برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین. سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم. سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم. صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش. تعجب کردم آخه زهرا بود. "ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش" آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه. پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟ تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم. با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم. خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!) ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🥀 ساعت۷بود. یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم. تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه. یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن. دوباره نشستم تو‌ماشین و روندم تا خونه دایی. جلو خونشون‌نگه داشتم و تک بوقی زدم. پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم. یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟ تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده. یک‌جورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات. دستام رو تو‌جیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم. محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم. نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم. تا اومدم لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم. بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره. _سلام. _سلام لیداخانم.خوبی؟ با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون. شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید. در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد. هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم. _ممنون بابت گل. _قابل نداشت.دوست داری؟ _خیلی. خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم. تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد. تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد. باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم. تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم. _مامان اینا خوبن؟ _خوبن سلام رسوندن. یعنی زهرا هم سلام رسونده؟! _ممنون.خب چه خبرا؟تو‌خونه بودی این چند روز؟ _نه رفتم آموزشگاه. _آموزشگاه چی؟ _تدریس به بچه های بی سرپرست. چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام. _چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟ _نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود. دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا. پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت. غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم. فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🥀 _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم. بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور. نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو. پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت. _من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون. چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش. به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش. با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟ دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم. نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن. با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟ _اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟ کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام... _دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟ لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله _عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟ بلند خندید و گفت:از دست تو شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم. خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم. رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم. وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم. دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون. اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم. _جانم هماخانمی؟ _خوبی پسرم؟ نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟ _بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم. دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم.. _تو این حرفا رو نمیزدیا. _شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم. _خیلخب زبون نریز کجابودی تاحالا؟ _بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون. چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه‌.. انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده. سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام. پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر. مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🥀 ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن. میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه. مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم. مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم. یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم. اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش‌. سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس. لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه. _سلام کارن خوبی؟ _سلام خانم قربونت. رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟ با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم. این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. _عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد. دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود. یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود. چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد. محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم. _کارن؟ _جان؟ _کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟ نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم. _نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه. لیدا سرخوشانه خندید‌و نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت. دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم. تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم. پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت. اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه.. توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم. زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت. بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد. منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش. مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود. بعدم رفتیم سراغ لباس عروس. زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره. انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده. خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره. منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار. این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ 🥀 "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم. آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه‌. منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم. اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟ از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد. از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود. تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم. هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند. خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم. جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن. یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه. رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو. دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه. ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه. _سلام ابجی،قبول باشه. اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟ _مرسی.میتونم بیام تو؟ چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو. چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت. _خب چه خبرا؟چی خریدین؟ _هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم. سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم. _تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟ _چیزی نیست آبجی. _به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم. _از رفتنت یکم ناراحتم. دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم. _قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری. به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود. از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست. ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه. صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن. یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید. بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش‌ _سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟ با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم. دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم. _قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم. بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم. دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس. بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه. یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت. بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد. بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی. دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته. با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین. از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند. دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش. _حالا باز کن. چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم. _خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم. بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم. بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم. _سلام عزیزم. _سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟ _خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.تو‌چه میکنی؟ _منم سرکارم.شب میام میبینمت. _باشه آقایی. _خب من برم کاری باری؟ _عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش. _شما هم..فعلا _خدافظ با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم. برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ. چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش. تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش. رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن. با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم. بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
ده پارت از رمان زیبای بانوی پاک من تقدیم نگاه تون✨؛ یه سر به سنجاق کانال هم بزنید و بقیه رمان هامون رو هم بخونید🌱.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃