eitaa logo
شمیم یار
960 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5هزار ویدیو
29 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
😡👹👿🤯 دشمنان معرفی شده از سوی قرآن؛ دشمن درونی؛ هرگاه انسان دشمن خود را رودرروی خود ببيند، طبعا از خود دفاع می‌كند و مواظب است تا كمترين ضربه را از ناحيه دشمن متحمل شود، اما دشمن پنهان درونی بدترين دشمنان است، چرا كه انسان از آن غافل می‌شود و از نقشه‌های او كمتر آگاهی می‌يابد. دشمن خانگی ضربات مهلك‌تری را به ما وارد می‌كند، لذا بر ماست ابتدا دشمن درون را شناخته و از نقشه‌های او آگاهی پيدا كنيم و پس از سركوبی او با عزمی استوار بر دشمن بيرون بتازيم. مهم‌ترين دشمنان درونی انسان، نفس انسان و شيطان هستند كه به بررسی هر كدام در آيات قرآن كريم می‌پردازيم. 🤯🤪نفس اماره: «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛ و من نفس خود را تبرئه نمى‏كنم چرا كه نفس قطعا به بدى امر مى‏كند مگر كسى را كه خدا رحم كند زيرا پروردگار من آمرزنده مهربان است». (يوسف: ۵۳) از رسول خدا(ص) روايت شده است كه فرمودند: اعداء عدوك نفسك التی بين جنبيك؛ دشمن‌ترين دشمن تو نفس تو است كه تمام وجودت را فرا گرفته است. حضرت علی(ع) فرمود: هر كس نفس خود را در شهواتش اطاعت كند به هلاكت خود كمك نموده است. 👿👹شيطان: «وَقُل لِّعِبَادِی یَقُولُواْ الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنزَغُ بَیْنَهُمْ إِنَّ الشَّیْطَانَ كَانَ لِلإِنْسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا؛و به بندگانم بگو آنچه را كه بهتر است بگويند كه شيطان ميانشان را به هم مى‏زند زيرا شيطان همواره براى انسان دشمنى آشكار است» (اسراء: ۵۳) اميرالمؤمنين علی(ع) فرمودند: «لاعدو يحاربه اعدی كن ابليس»؛ انسان در جنگ، با دشمنی كينه‌توزتر از شيطان روبه‌رو نيست. قرآن كريم نيز تصريح می‌كند كه شيطان را دشمن خود بگيريم. دشمن بيرونی: .... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
اون روز با زهره کلی حرف زدیم اون هم عین بقیه معتقد بود که من نباید تنهایی به اون آبادی برم ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و تو ذهنم کلی نقشه برای آینده ام کشیده بودم... ******************** *بیا رعنا جان این غذا رو بگیر بین راه بخورید. ★ممنون خاله جان،دلم برای شما و این روستا خیلی تنگ میشه... اشکی از گوشه چشم خاله حلیمه به پایین چکید ولی زود پاکش کرد تا من رو ناراحت نکنه... *بریم رعنا جان؟ ★حاضرم عمو ،فقط بزار با زهرا خداحافظی کنم،زهرا جان نمیخوای بیای بغلم؟ *خاله رعنــــــــــا تو رو خدا نرو ،من بی تو چیکار کنم؟ ★الهی قربونت برم ،تو به من قول دادی بی قراری نکنی چقدر زود زدی زیره قولت!!! صدای هق هقش حالم رو خراب کرد دل کندن از دختره بی پناهی چون زهرا خیلی سخت بود مخصوصا که میدونستم به زودی به عقد رحمت درمیارنش...بوسه ای آروم به روی روسری آبیش زدم و گفتم: دلم برایت خیلی تنگ میشه ،مراقب خودت باش... از عقب وانت بره سفیدم رو تو بغلش گذاشتم و گفتم: ★مراقبش باش "چوپان کوچک من" *چشم خاله بزرگش میکنم قده حنایی! ********************* عقب وانت به سختی جا گرفتم ،تمام فضای پشت وانت رو گاوم و گوساله اش پر کرده بودن...فقط تونستم سه تا از گوسفندهام رو با خودم ببرم ،مرغ و خروسهامم زیر دست و پای مخملی بودن...با تکانهای وانت کم کم خوابم برد... *‌رعنا بیدار شو عمو جان ...رعنا جان بلند شو...رعنا ... ★رسیدیم ؟ *نه هنوز ،نگه داشتیم غذا بخوریم ،بده ببینم حلیمه چی پخته؟هادی بیا پایین غذا بخوریم بدو پسر .... همون وسط جاده سفره پهن کردیم و مشغول خوردن غذا شدیم... *رعنا خانم از تنهایی نمیترسی؟‌از اینکه بخواهید شبها تو کلبه کناره مزرعه بخوابید هراس ندارید؟ عمو منتظر جوابم بود... ★نه نمیترسم... انگار هادی قانع نشده بود برای همین دوباره گفت: *من که مردم، تنها باشم خوابم نمیبره ،چطور شما که دختری میگی نمیترسم؟ ★آقا هادی پنج تا انگشت دست عین هم نیست ،هست؟؟؟ هادی نگاهی به عمو انداخت و گفت: *نه نیست اما خدای نکرده اگه اتفاقی بیفته به کی میخواهید اعتماد کنید؟شما که کسی رو اونجا ندارید! ★آقا هادی حالا که عمو مصطفی رو به زور راضی کردم ببینم میتونی کاری کنی پشیمون بشه!!! هادی محکم با دستش به دهنش کوبید و گفت: *اصلا آقا جان من لال میشم بفرما... عمو حسابی تو فکر رفت میدونستم حرفهای هادی اذیتش کرده برای اینکه کمی خیالش رو راحت کنم گفتم: ★من دختره ترسویی نیستم آقا هادی تو ده هر کی گاوش نتونه خوب زایمان کنه منو خبر میکنه ،چون کارم رو بلدم حتی آقای تو هم سر زایمان گاوتون منو خبر کرد پس بدون تو شرایط سخت نمیترسم... عمو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: بلند شین بلند شین که به تاریکی نخوریم... ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم... وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم! تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد... سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هنز فری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!! بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم هایم را بلند تر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم... گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلے رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... ادامه دارد... مریم سرخه ای ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3