─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_صد_وسی_ونهم ✨
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.
اول هدیه فاطمه سادات
رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،
بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.
وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.
پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.
وحید سؤالی نگاهم میکرد.
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟
-آره.
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.
هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.
وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.
یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.
من و وحید تعجب کردیم.
نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام.
اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،
سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.
همه خندیدن.
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.
همه خندیدن.
من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!
همه خندیدن....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar