سبک شدهام...سبک شده ایم..پنج تایی...نه انگار چهارتاییمان...!!
دلم میخواهد بلند بخندم...بالا و پایین می رویم ، به پسر ها که نگاه میکنم : ذوق زده میشوم، چقدر خوشحالند!!
در این حال هم از سربهسر گذاشتن همدیگر، دست برنمیدارند!
بالا و پایین...یالا وپایین...سینوسی حرکت میکنیم...شبیه موقع هایی که باموتور پنج تاییمان توی یک سرازیری میافتادیم و دلمان هری میریخت، بچهها از ذوق داد میزدند و حسین میخندید و میگفت: این هم تفریح آخر هفته که قولش را داده بودم!!
من میخندیدم و خودم را روی موتور جلوتر میکشیدم و مطهره را بیشتر به بغلم میچسباندم!
مطهره!! بغلم خالی شده!!
حسین را صدا میزنم...حسین!!
برمیگردد و سبکبار نگاهم میکند: جان حسین!
گیج و گنگ میگویم: مطهره!
نگاهش را از من میدزدد و به پایین نگاه میکند: میآید...نگران نباش!
با صدای حسین نگرانیم میرود پشت کوه قاف!
مگر میشود حسین حرفی بزند و درست از اب در نیاید...آغوشم از حضور مطهره خالی شده و دلتنگ شدهام ، اما حسین گفت: نگران نباش...میآید!!
صدایمان میزنند از پایین...حسین را...من را و بچهها...سرم را بالا میبرم تا نشنوم صداها را... ناله میکنند..ناله میکنند..!!
مگر چه شده!!؟
نکند برای کسی اتفاقی افتاده باشد!! دوباره توی ذهنم میچرخد: "مطهره" !! حسین ذهنم را میخواند و با نگاهش آرامم میکند و میگوید: آرام...آرام عزیزتر ازجانم...
آرام میشوم و خود را به دست باد ملایمی می سپارم که صورتم را نوازش میکند...هیچ دغدغه ای ندارم، دست حسین را میگیرم و پسرها را به خودم میچسبانم...آخ اگر مطهره هم بیاید، دیگر کیفمان کوک میشود و همه دلتنگیها میرود پشت کوه قاف...!!
صدای نالهها ولمان نمیکند...میگویم: حسینجان...بالاتر برویم...صداها آزارم میدهد!!
حسین غمگین به پایین نگاه میکند و میگوید: میرویم...مطهره بیاید، میرویم!
چشمانم را میبندم و ناگهان پسرها ذوق زده باهم دم میگیرند: مطهره...مطهره..مطهره
مطهره آمده...دوباره آغوشم پرشده از او...
چشمانم همچنان بسته است...مطهره را به خودم فشار میدهم و صدای حسین را میشنوم که وقت رفتن است...نوحه خوانی از آن پایین روضه رقیه میخواند!
#عروج
#یک_خانواده_پنج_نفره_و_دیگر_هیچ
#محمد_حسین_فرج_نژاد
┏⊰✾🌸✾⊱━━━─━━┓
@shamimeefaf
@habibatolhosein
┗━━─━━━⊰✾🌸✾⊱┛