#بعثت باید در درون تو اتفاق بیفتد!
وقتی از جهل به آگاهی و معرفت،
از ظلمت به نور،
از شک به یقین،
از روزمرگی به ابداع،
از بی برنامگی به نظم ،
از سستی به سداد هجرت کنی ،
یعنی با پیامبر اسلام همراهی کرده ای !
#بعثت ۱
سال دهم بعثت بود، سالی که بعدها به عام الحزن معروف شد!
۳۵ روز برای پیامبر ص فاصله خیلی کمی بود که دو حامی خود را از دست بدهد!
برای او که سالهای متمادی با کمک بانوی ایثار گر و حامی بزرگواری سختی های دوران بعثت را طی کرده بود!
بانویی که ثروت انبوه خود را صرف گسترش دین اسلام کرده بود، همو که پرده ها و فرش ها و اسباب خانه اش از سرزمین های اطراف خریداری می شد، حال در شعب ابی طالب یک دانه خرما را با دو نفر دیگر تقسیم می کرد و ابوطالب که تمام اعتبار و حیثیت خود را در حمایت از برادرزاده اش صرف کرده بود، هر دو پیامبر ص تنها گذاشته بودند و یا دیگر توانی برای زندگی نداشتند!
اکنون پیامبر ص تنها شده بود!
دیگر حضرت در خانه خود می نشست و كمتر از خانه بيرون مى آمد و قريش هم که ایشان را بی حامی می دید، سخت حضرت و یارانش را آزار مى داد .
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۲
پیامبر ص تصمیم گرفت برای گسترش اسلام به طائف برود، پس از ورود به شهر طائف یکسر به خانه "عبدیالیل" و دو برادرش "مسعود" و "حبیب" که در آن روز بزرگ و رئیس قبیله «ثقیف» بودند، رفت.
رسول خدا ص هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند.
يكى از ايشان گفت: «من جامه کعبه را پاره میکنم؛ اگر تو پیامبر خدا باشی!
دیگری گفت: آیا خدا غیر از تو کسی را نیافت که به پیامبری بفرستد؟
و سومی گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نخواهم کرد؛ زیرا اگر تو چنانچه میگویی، فرستاده ای از جانب خداوند هستی و در این ادعا راست میگوئی، بزرگتر از آنی که با تو گفتگو کنم و اگر دروغ می گوئی و بر خدا دروغ می بندی، شایستگی آن را نداری که با تو صحبت کنم!
جسارت قریش، آنان را هم گستاخ کرده بود!
رسول خدا ص از نزد آنها برخاست و هنگام بیرون رفتن تنها تقاضائی که از آنها کرد، این بود که آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان کنند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نکنند چون که دوست نمی داشت، سخنان عبدیالیل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور کند!
و از ما در آن زمان خبری نبود!!
@shamimemalakut
#بعثت ۳
بعد از این ملاقات، بزرگان طائف، از جوانان خود ترسيدند و به حضرت گفتند: از شهر ما بيرون برو و جايى برو كه دعوت تو را بپذيرند!
بعد هم سفیهان را شوراندند و دورتادور حضرت را گرفتند و شروع به سنگ زدن به پيامبر (ص ) كردند،آن چنان كه پاهاى پيامبر (ص) مجروح شد!
پيامبر (ص) به سوى مکه راه افتاد در حالی که اندوهگين و غصه دار بود، چون هيچ مرد و زنى دعوتش را نپذيرفته بود!
و در هنگام بازگشت ، به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود، پناهنده شد و برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۴
پیامبر ( ص) در حالی که در زیر سایه درختی نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال بلند کرد و گفت:
" پروردگارا ! من شکایت ناتوانی و بی پناهی خود و استهزاء و بیزاری مردم را نسبت به خود، پیش تو می آورم.
ای مهربانترین مهربانها، تو پروردگار ناتوانان و فقیران و خدای منی، مرا در این حال بدست که می سپاری؟
بدست بیگانگانی که با ترشروئی با من رفتار کنند؟
یا دشمنی که مالک سرنوشت من شود؟
خداوندا! اگر تو بر من خشمگین نباشی به تمام این دشواری ها، تن درمی دهم و اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود.
پروردگارا، من به نور روی تو پناه می برم، همان نوری که تمام تاریکیها را می شکافد و کار دنیا و آخرت را اصلاح می کند.
پناه می برم از این که خشم تو بر من فرود آید و غضب تو بر من نازل گردد!
ملامت کردن حق توست تا آنگاه که خشنود شوی و قدرت و قوت آنها بوسیله تو بدست آید."
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۵
بعد از مناجات رسول خدا (ص) با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر (ص ) سوخت، از این رو غلام نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، صدا کرده و به او گفتند: «خوشه انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن.
عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا ص به طرف انگور دست دراز کرد و برای برداشتن حبه انگور «بسم الله» گفت.
عداس که برای اولین بار، چنین سخنی را شنیده بود در چهره رسول خدا ص خیره شد و گفت: «این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست؟
پیغمبر ص فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟»
عداس گفت: «من مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا می باشم».
رسول خدا ص فرمود: «از شهر مرد شایسته، "یونس بن متی" هستی؟»
عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را میشناسی؟»
رسول خدا ص فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و فرستاده خدا هستم.
عداس که این سخن را شنید، پیش آمده و سر پیامبر ص را بوسید و سپس خم شد و بر دست و پای وی افتاد و شروع به بوسیدن کرد و در جریان گفتگو با پیامبر اسلام آورد."
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت باید در درون تو اتفاق بیفتد!
وقتی از جهل به آگاهی و معرفت،
از ظلمت به نور،
از شک به یقین،
از روزمرگی به ابداع،
از بی برنامگی به نظم ،
از سستی به سداد هجرت کنی ،
یعنی با پیامبر اسلام همراهی کرده ای !
#بعثت ۱
سال دهم بعثت بود، سالی که بعدها به عام الحزن معروف شد!
۳۵ روز برای پیامبر ص فاصله خیلی کمی بود که دو حامی خود را از دست بدهد!
برای او که سالهای متمادی با کمک بانوی ایثار گر و حامی بزرگواری سختی های دوران بعثت را طی کرده بود!
بانویی که ثروت انبوه خود را صرف گسترش دین اسلام کرده بود، همو که پرده ها و فرش ها و اسباب خانه اش از سرزمین های اطراف خریداری می شد، حال در شعب ابی طالب یک دانه خرما را با دو نفر دیگر تقسیم می کرد و ابوطالب که تمام اعتبار و حیثیت خود را در حمایت از برادرزاده اش صرف کرده بود، هر دو پیامبر ص تنها گذاشته بودند و یا دیگر توانی برای زندگی نداشتند!
اکنون پیامبر ص تنها شده بود!
دیگر حضرت در خانه خود می نشست و كمتر از خانه بيرون مى آمد و قريش هم که ایشان را بی حامی می دید، سخت حضرت و یارانش را آزار مى داد .
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۲
پیامبر ص تصمیم گرفت برای گسترش اسلام به طائف برود، پس از ورود به شهر طائف یکسر به خانه "عبدیالیل" و دو برادرش "مسعود" و "حبیب" که در آن روز بزرگ و رئیس قبیله «ثقیف» بودند، رفت.
رسول خدا ص هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند.
يكى از ايشان گفت: «من جامه کعبه را پاره میکنم؛ اگر تو پیامبر خدا باشی!
دیگری گفت: آیا خدا غیر از تو کسی را نیافت که به پیامبری بفرستد؟
و سومی گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نخواهم کرد؛ زیرا اگر تو چنانچه میگویی، فرستاده ای از جانب خداوند هستی و در این ادعا راست میگوئی، بزرگتر از آنی که با تو گفتگو کنم و اگر دروغ می گوئی و بر خدا دروغ می بندی، شایستگی آن را نداری که با تو صحبت کنم!
جسارت قریش، آنان را هم گستاخ کرده بود!
رسول خدا ص از نزد آنها برخاست و هنگام بیرون رفتن تنها تقاضائی که از آنها کرد، این بود که آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان کنند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نکنند چون که دوست نمی داشت، سخنان عبدیالیل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور کند!
و از ما در آن زمان خبری نبود!!
@shamimemalakut
#بعثت ۳
بعد از این ملاقات، بزرگان طائف، از جوانان خود ترسيدند و به حضرت گفتند: از شهر ما بيرون برو و جايى برو كه دعوت تو را بپذيرند!
بعد هم سفیهان را شوراندند و دورتادور حضرت را گرفتند و شروع به سنگ زدن به پيامبر (ص ) كردند،آن چنان كه پاهاى پيامبر (ص) مجروح شد!
پيامبر (ص) به سوى مکه راه افتاد در حالی که اندوهگين و غصه دار بود، چون هيچ مرد و زنى دعوتش را نپذيرفته بود!
و در هنگام بازگشت ، به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود، پناهنده شد و برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۴
پیامبر ( ص) در حالی که در زیر سایه درختی نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال بلند کرد و گفت:
" پروردگارا ! من شکایت ناتوانی و بی پناهی خود و استهزاء و بیزاری مردم را نسبت به خود، پیش تو می آورم.
ای مهربانترین مهربانها، تو پروردگار ناتوانان و فقیران و خدای منی، مرا در این حال بدست که می سپاری؟
بدست بیگانگانی که با ترشروئی با من رفتار کنند؟
یا دشمنی که مالک سرنوشت من شود؟
خداوندا! اگر تو بر من خشمگین نباشی به تمام این دشواری ها، تن درمی دهم و اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود.
پروردگارا، من به نور روی تو پناه می برم، همان نوری که تمام تاریکیها را می شکافد و کار دنیا و آخرت را اصلاح می کند.
پناه می برم از این که خشم تو بر من فرود آید و غضب تو بر من نازل گردد!
ملامت کردن حق توست تا آنگاه که خشنود شوی و قدرت و قوت آنها بوسیله تو بدست آید."
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut
#بعثت ۵
بعد از مناجات رسول خدا (ص) با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر (ص ) سوخت، از این رو غلام نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، صدا کرده و به او گفتند: «خوشه انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن.
عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا ص به طرف انگور دست دراز کرد و برای برداشتن حبه انگور «بسم الله» گفت.
عداس که برای اولین بار، چنین سخنی را شنیده بود در چهره رسول خدا ص خیره شد و گفت: «این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست؟
پیغمبر ص فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟»
عداس گفت: «من مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا می باشم».
رسول خدا ص فرمود: «از شهر مرد شایسته، "یونس بن متی" هستی؟»
عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را میشناسی؟»
رسول خدا ص فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و فرستاده خدا هستم.
عداس که این سخن را شنید، پیش آمده و سر پیامبر ص را بوسید و سپس خم شد و بر دست و پای وی افتاد و شروع به بوسیدن کرد و در جریان گفتگو با پیامبر اسلام آورد."
و از ما در آن زمان خبری نبود!
@shamimemalakut