eitaa logo
شمیم ملکوت
384 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
413 ویدیو
140 فایل
ساده و صمیمی با ملکوتیان
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بعد از مرگ رضاخان، عده ای می خواستند جنازه او را به نجف برده و در آنجا دفن کنند. آنها حتی پنهانی از بعضی اشخاص بی خبر و بی تفاوت امضا هم در این مورد گرفته بودند به این مضمون که : «ما حاضریم جنازه پادشاه کشور شیعه را در نجف دفن کنند.» پس از اطلاع نواب صفوی از این موضوع، او سراغ پسر «محسن ثلاثی»، از تجار نجف، رفت و آن نوشته را که نزد او بود، در میان جمعی که در اثر سر و صدای او جمع شده بودند، پاره کرد و قضیه در همین جا فیصله پیدا کرد؛ که اگر اقدام نواب نبود، جنازه رضاخان در نجف دفن می شد و دولت پادشاهی عراق هم، که مانند ایران وابسته به انگلستان بود، نمی گذاشت صدای کسی به مخالفت بلند شود و مردم وقتی با خبر می شدند که کار از کار گذشته بود. @shamimemalakut
۲ در کوچه ایستاده بودم که یکی از منبری های معروف آن زمان آمد و از من سراغ خانه نواب را گرفت. بردمش پیش آقا. آقا مرا فرستاد نان و پنیری تهیه کردم و صبحانه ای جلوی مهمان گذاشتم. آن روحانی خطاب به نواب گفت: «حیف این همه استعداد شما نیست؟ شما اگر چند سال در حوزه باشید، می توانید از مراجع باشید!» کلی از آقا تعریف کرد. بعد انتقاداتی هم به عملکرد ایشان داشت. صحبتش که تمام شد، نواب فرمود: «همه اینهایی که گفتی درست، ولی این قدر خوش استعدادها و نویسندگان بزرگ آمده اند و ده ها جلد کتاب نوشته اند، که تمامی آن ها در کتابخانه ها انبار شده است. این ها یک مجری نمی خواهد که مطالبشان را به صحنه عمل بیاورند؟» @shamimemalakut
۳ در یکی از سفرها خارجی، دیداری با «یاسر عرفات» داشتیم. وقتی عرفات فهمید من از یاران شهید نواب صفوی هستم، به محض شنیدن نام نواب، دو زانو نشست و سه بار روی زانوهایش زد و گفت: «نواب! نواب! نواب!» بعد ادامه داد: «سالی که نواب برای سخنرانی به دانشگاه الازهر مصر آمده بود، من در آن دانشگاه درس می خواندم. ایشان یک ساعت و نیم با شور و حرارت سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی با زحمت نزدیک او شدم. او دست مرا گرفت و مرا سوار ماشین حامل خود کرد. بعد از این که اسم و رسمم را پرسید، گفت: «برای چه به این جا آمده ای؟» گفتم: «آمدم درس بخوانم» تا این را گفتم، با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: «اسرائیلی ها دارند ناموس شما را به خطر می اندازند، آن وقت تو آمدی این جا درس بخوانی؟! برو با هموطن هایت آن ها را از فلسطین بیرون کن و با آنها جهاد کن.» @shamimemalakut
۴ همراه با سیدمجتبی به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. پس از زیارت، در صحن نشسته بودیم که صدای گریه سوزناک زنی توجه ما را به خود جلب کرد. نواب به برادرش گفت: «هادی برو ببین این زن چرا این قدر گریه می کند.» . زن گفت:«شوهر من قرضی داشت و نتوانسته قرضش را بدهد، حالا او را به زندان انداخته اند.» نواب آدرس طلبکار را گرفت و بلافاضله هادی را به دنبال او فرستاد. او یکی از تجار بود. پس از آمدن تاجر، نواب با لحنی تند به او گفت: «از خدا خجالت نمی کشی که یک برادر مسلمانت را که استطاعت مالی نداشته، گرفتار کردی و او را به زندان انداختی؟» تاجر گفت: «چشم آقا! رضایت می دهم.» فردای آن روز، زندانی بدهکار از زندان آزاد شد. @shamimemalakut
۵ تجربه و تیزهوشی و حاضرجوابی شهید نواب صفوی، واقعاً تناسبی با جوانی ایشان نداشت و ایشان بسیار پخته‌تر از سنشان بودند. یادم هست که روزنامه "منشور‌ برادری" را در 12 شماره منتشر کرده بود. من به ایشان گفتم:« شما که چنین همت والایی دارید و 12 شماره را به نام 12 امام منتشر کرده‌اید، 124 هزار شماره به نام 124‌ هزار پیامبر منتشر کنید!». ایشان بلافاصله گفتند:« این دوازده نفر عصاره آن124‌ هزار تن هستند». @shamimemalakut
۶ یک بار به من گفتند: بیایید این نامه را بردارید و به سفارت عراق ببرید! ( قضیه این بود که به یک ایرانی در عراق اهانت شده بود و ایشان اعتراض کردند.) در نامه نوشته شده بود:«احساسات و عواطف مردم مسلمان جریحه‌دار شده و قبل از اینکه حوادث غیره‌منتظره‌ای پیش بیاید، باید شخص اهانت کننده خلع شود». همراه با شهید واحدی رفتیم. شهید نواب به من سفارش کردند: «موقعی که با سفیر حرف می‌زنی، مستقیم به خود او نگاه کن و کاری به مترجم نداشته باش. جوری رفتار کن که انگار او حرف شما را می‌فهمد و شما هم حرف او را می‌فهمی!». ما رفتیم. اول راهمان نمی‌دادند، ولی وقتی فهمیدند نامه از طرف فداییان اسلام است، ما را راه دادند. من رفتم و به فارسی مطالب را گفتم و او هم عربی جواب داد. مترجم هم مطالب را ترجمه می‌کرد. کل مطلب این بود که باید به او می‌فهماندم که اگر شما آن شخص را بر کنار نکنید، ما به شیوه خودمان بر کنارش می‌کنیم! سفیر حسابی دستپاچه شده بود. موقعی هم که می‌خواستیم خداحافظی کنیم، روی شانه‌ سفیر دست زدم و تأکید کردم که این اخطار را جدی بگیرد...! @shamimemalakut
۷ می‌گفتند: در دادگاه، آزموده به ایشان می‌گوید که: علیه قانون‌ اساسی قیام کرده‌اید. شهید نواب می‌پرسد: این قانون‌اساسی متعلق به چه دوره‌ای است؟ آزموده جواب می‌دهد: دوره مظفرالدین شاه! شهید نواب می‌گوید:« پس اولین کسی که علیه آن قیام کرده، خود رضاشاه بوده است. محمدرضا شاه هم پسر اوست. اگر من به خاطر مخالفت با قانون‌اساسی مستحق اعدام هستم، این حکم باید درباره آنها هم اجرا شود ». @shamimemalakut
۸ وقتی نواب وارد محل استقرار شاه می شود، «محمود جم» به او می گوید: «تعظیم کن.» نواب به او می گوید: «خفه شو!» شاه می پرسد: «شما چه درسی می خوانی؟» نواب: «درس هستی! سیاه مشق زندگی!» شاه: «ما از فعالیت های شما در نجف باخبریم.» نواب: «برای مسلمان تکلیف شرعی او مطرح است و کربلا و نجف و تهران فرقی نمی کند.» شاه: «ما حاضریم هزینه ادامه تحصیل شما را بپردازیم.» نواب: «مردم مسلمان ما آن قدر غیرت دارند که خرج تحصیل یک سرباز امام زمان را بدهند.» ... سپس نواب با دست محکم به میز می کوبد و می گوید: «چرا در این مملکت باید کسانی باشند که اعتنا به تعالیم اسلامی ندارند؟» بعد از این ملاقات، شاه که از رفتار نواب شگفت زده شده بود، به محمود جم می گوید: "نه به آخوند دیروزی، نه به سید امروزی! آن آخوند مال عهد دقیانوس بود و این سید، مثل یک افسر که با زیر دستش حرف می زند، با من صحبت می کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که این جا فرستاده بودی؟ " @shamimemalakut
۹ بعد از به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی در سال 1332، او پیشنهاد نایب تولیت آستان قدس رضوی با اختیارات کامل از طرف شاه، برای خرج در مصارف شرعیه را به نواب داد. نواب با شنیدن این پیشنهاد به دکترسیدحسین امامی (امام جمعه شاه) می گوید: «این که به شما می گویم مکلف هستید عینا به این توله سگ پهلوی برسانید. به او بگویید تو می خواهی مرا با دادن پست و مقام و پول فریب بدهی و خودت آزادانه هر کاری که می خواهی با دین خدا و مملکت اسلامی انجام دهی؟ این محال است و من، یا تو را می کشم و به جهنم می فرستمت و خودم به بهشت می روم و یا تو مرا می کشی و با این جنایت، باز هم به جهنم رفته و من به بهشت می روم و در آغوش اجدادم قرار می گیرم؛ در هر حال، تا زنده ام امکان ندارد ساکت باشم.» @shamimemalakut
۱۰ شهیدنواب مشغول سخنرانی بود که ناگهان درخواست شمع نمود. بعد از آوردن آن، او شمع را روشن کرد و گفت در اتاق را کمی باز کنند. شعله شمع در اثر ورزش بادی که از بیرون آمد، کمی خم شد. بلافاصله ایشان گفت: «مومن همانند این شمع است و معصیت و گناه، حتی اگر به اندازه وزش نسیمی باشد، مون را به طرف راست و چپ منحرف می کند و از صراط الهی دور می کند.» @shamimemalakut