#زیارت_اربعین
#روزنگار_محرم
قلکی که مارا کربلایی کرد.
این روز ها توی حوزه وسط مباحثه های اصول و فقه، همه ی حرف ها ختم می شود به سفر اربعین، یکی با خوشحالی داخل کیفش را به دوستش نشان می دهد و پوشه مدارک پاسپورتش را با ذوق در می آورد ، دیگری فقط نظاره گر است و به صحبت ها گوش می کند و یکی حسرت به دل می نشیند و خودش را با کتاب سرگرم می کند، استاد وارد کلاس می شود طبق عادت همیشگی اول کلاس را با سلام به امام حسین علیه السلام شروع می کند،دل ها همه راهی بین الحرمین می شود، بعد از سلام کمی از محبت وارادت به امام حسین برای ما می گوید، در این میان پچ پچ های دختران به گوش استاد می رسد، با مهربانی تمام می گوید:
«« بیایید و یک قلک برای هزینه سفر کربلایتان بردارید و روزانه مقداری پول داخلش بریزید وقتی امام حسین ببیند که شما مشتاق زیارتش هستید و درحال تلاش خودش هم به شما کمک می کند و شما را کربلایی می کند»» !
همه از پیشنهاد استاد لبخند رضایت بر صورتشان نشست.
یاد کار خودم افتادم از 16 سالگی برای سفر کربلایمان از پول تو جیبی هایم چیزی کنار می گذاشتم، آنقدری نبود که سر چند ماه بتوانم به سفر بروم اما دلم خوش بود که برای کربلا رفتن در تلاشم.
مادرم همیشه می گفت هروقت ازدواج کردی با همسرت به کربلا برو.
ازدواج کردم،سال اول تازه عروس بودم و همسرم اجازه نداد،سال دوم فرزند اولم را باردار بودم، بالاخره سال سوم عزمم را جزم کردم و راهی سفر شدم، بالاخره بعد از 4 سال پول هایم برای سفر کربلایم جور شد ، هزینه پاسپورت خودم و دخترک و ویزاهایمان و حتی خرج سفر هم با آن پول تو جیبی هایم دادم، و خوش حال بودم که همه هزینه سفر کربلایم نتیجه چند سال تلاش و شوق زیارت به کربلا بود، وبالاخره من به آرزوی جوانی ام رسیدم.
اما حالا با امدن فرزند دوم و شیطنت های زینب همسرم دیگر اجازه سفر نداد، و من با حسرت، این روزها نظاره گر خوش حالی های زوار اربعین هستم .
باید امسال دوباره برای سال بعد قلکی بردارم و به نیت خودم و دو فرزندم برای سفر کربلایمان تلاش کنم ان شالله امام حسین هم دوباره مارا کربلایی می کند.
قال الصادق علیه السلام::
َ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ
هرکسی که خداوند خیرش را بخواهد، حب امام حسین علیه السلام و حب زیارتش را در قلب او میاندازد
وسائل الشیعه ج 14 ص 496
#کوثر_نت
#سیده_مهتا
@shamimemalakut
#قدر_همدیگر_را_بدانیم
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!!
#کوثر_نت
#المراقبه
موندم تا نمازشون تموم بشه و خریدِ کوچیکم رو به خریدِ ماهانه م تغییر بدم!
#جامعه_مهدوی
#کوثر_نت
#حجاب
#کوثر_نت
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم. ماشین که حرکت کرد شنیدم: « آقا لطفا ماسکتون رو بزنید»
برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یک خانم کمحجاب دو ماسک زده دیدم.
گفتم : ببخشید اصلا حواسم نبود! ماسک رو از جیبم در آوردم و زدم.
و بعد هم گفتم: خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید؟!
او با لحن تندی گفت: چه ربطی داره آقا!!!
گفتم: خانم همونطور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه و سلامتیتون به خطر بیفته... این تیپ شما هم روح من و امثال من را بیمار می کنه و دچار مشکل میشیم و زندگیمون به خطر میفته...
گفت: من اختیار خودم رو دارم و پوششم به کسی ربطی نداره. شما نگاه نکنید !!!
اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت: خانم اختیار شما توی خونه خودتون هست. وقتی وارد اجتماع میشید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!
#کوثر_نت
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر شما افکار و حرفهای مهمی در ذهنتان هست که دغدغه دارید آن را با صدای رسا به گوش دیگران برسانید،
اگر میخواهید همانطور که در خانه هستید مستقیما در اجتماع هم اثرگذار باشید،
اگر در جمع یا شبکههای اجتماعی میتوانید دیگران را بخندانید و نمیدانید چطور میشود این استعداد را در مسیر متعالی به جریان انداخت،
اگر میخواهید نسبت به مسائل روز جامعه در رسانهها کنشگر باشید و محل رجوع،
اگر مایلید که با همین موبایل و دست خالی به اقتصاد خانواده کمک کنید و حتی به درآمدزایی برسید،
اگر جزء آن افرادی هستید که از فشردن شات دوربین، از کادربندیهای مختلف، از دیدن عکسهای حرفهای لذت میبرید و به اهمیت تصویر در رسانهها پیبردید،
اگر دلتان میتپد که در مواجهه با کفر و نفاق و فساد در فضای مجازی بجنگید،
به شما پیشنهاد میکنیم که وارد رواق کوثرنت شوید و با توجه به علاقه و استعداد خود، در کارگاههای آنلاین آموزش هنرهای رسانهای، ثبتنام کنید.
❗️ویژهی طلاب❗️
🌱تابستان امسال را #فصلی_برای_بالندگی بدان🌱
اداره آموزش و فرهنگسازی فضای مجازی
#کوثر_نت ( شبکه بومی بانوان طلبه)
خبر رسید!
ناگهان رفته ای مشهد،
دلم ریخت...
با خودم گفتم خدا بخیرکند...
طولی نکشید که یکییکی عکسهای زیارتکردنت رسید...
نمی دانم
ولی انگار عکسهای زیارتتان شبیه هربار نبود...
توی قاب عکسها
تنها
خاضع
پرتمنا
منکسر
ایستاده بودی کنار ضریح!
مخصوصاً آنجا که صورت به صورت سنگ مضجع گذاشته بودی،
و داشتی چیزی آهسته در گوش آقا میگفتی،
به خودم گفتم این بار برای حرف مهم و خواستهی بزرگی رفتهای پیش آقای ضامن!
وحالا... این روزها که هوای عراق از فتنه غبار گرفته و زیارت اربعین به دلواپسی کشیده
میفهمم آن نجوایت درگوش آقا چه بود...
#کوثر_نت
#اربعین
#المراقبه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه!
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد!
#کوثر_نت