#تأمل
🤔 بیشتر فکر کنیم!
✍️ حسن مددخانی
📌 زیادهخواهی انسان اگر درمان نشود، باید منتظر ابنزیادها باشیم!
📌 ایراد آنجا نیست که پول و ثروت، زندگی آدمها را تغییر بدهد؛ ایراد آنجاست که پول و ثروت، خودِ آدمها را تغییر بدهد!
📌 همانطور که خیلیها پولهای بانکی را جابهجا میکنند، پولهای بانکی نیز خیلیها را جابهجا میکنند!
📌 دو چیز شخصیتت را معرفی میکند: صبرت وقتی چیزی نداری و رفتارت وقتی همهچیز داری.
🆔 @Shamimfatemi1
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#تأمل
▫️یادت باشه
قرار نیست هر جا که جا شدی،
جایگاه تو باشه!
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔 @Shamimfatemi1
#تأمل
✅ چند جمله مرواریدی
✍️ غلامرضا حیدری ابهری
🔹 برو خانه مادرت و به خودت سر بزن!
🔸 برای دیده شدن، شتاب نکن؛ شاید دیده شوی و چیده شوی.
🔹 اینقدر به دنبالِ دنبالکننده نباش؛ دیوانهها هم خیلی دنبالکننده دارند!
🔸 به فکر فضل و کمالت باش که زلف و جمالت را بقایی نیست.
🔹 پندی که با لبخند پیوند بخورد، ثمر میدهد.
🆔 @Shamimfatemi1
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
#تأمل
👌این جمله جورج برنارد شاو خیلی قابل تأمله:
🔸هیچوقت با یه خوک کشتی نگیر؛ چراکه تو لجنمال میشی ولی خوک از این کار لذت میبرد!
بحث کردن با احمق هم همینطور است...
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔 @Shamimfatemi1
#کودکی
#خوشی
#تأمل
🔹ما بچه بودیم با تشک و بالش واسه خودمون لونه درست میکردیم، بچه های الان خونه چادری دارن
ما به ماشینامون نخ میبستیم راه برن، اینا ماشین کنترلی دارن
ما موشک کاغذی درست میکردیم، اینا هلیکوپتر پرنده دارن
ما ته امکاناتمون سگا و آتاری بود، اینا تبلت و آیپدو PS5 دارن
ولی بازم ما بیشتر خوش بودیم، چرا؟
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔 @Shamimfatemi1
#حکایت
#تأمل
▫️فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل میافتاد، ارادهاش سست میشد و شروع به خوردن آن میکرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزنکشی استفاده میکرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده میکنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: «من قند میخواهم و برایم فرق نمیکند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود میگفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی میخورد برای من گِل از طلا با ارزشتر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن میگذاری باعث خوشحالی من است!»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِلخوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهی ترازو بود کرد. او تند تند میخورد و میترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجهی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قندشکن، خود را معطل میکرد. در همین حین عطار هم در دل خودش میگفت: «ای بیچاره! تا میتوانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن میدزدی در واقع از خودت میدزدی! تو به خاطر حماقتت میترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این میترسم که تو کمتر گل بخوری! تا میتوانی گل بخور. تو فکر میکنی من احمق هستم؟ نه! اینطور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»
پی نوشت :در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست میدهد.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔 @Shamimfatemi1