چه کسی را انتخاب کنیم؟
🌷شخصی از امام صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردیدم؟
🌷امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
🌷شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟
🌷 امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
🌷شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
🌷امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین
منبع : اصول کافی جلد 1ص 68
💕💕💕
روزی حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) با مرد آشفتهای برخورد کردند، پرسیدند:او را چه شده است؟
گفتند: دیوانه است.
حضرت فرمودند: او آسیب دیده(مبتلا و بیمار) است. محققا دیوانه کسی است که دنیا را بر آخرت برگزیند.
چقدر فاصله دارم!
نه قارهای که کشف سواحلت برسم
نه قایقم که به هر موج تا دلت برسم
نه یوسفی که به عطر تو پیرهن بدرم
چو گریه های زلیخا مقابلت برسم
نه آسیه نه مریم نمی شوم هرگز
نه هاجری که به صحرا به منزلت برسم
به زنگ خام شتر ها نمی شوم آرام
مگر به قافلهای از قبایلت برسم
کتیبهام و دلم تکه تکه دل تنگ است
چگونه میشود آیا به حاصلت برسم
جهان من غزلی با مساحت بغض است
نه کاشفم که به حلالمسائلت برسم
چقدر دور شدی از من همیشه گناه
چقدر فاصله دارم به منزلت برسم
#دلنوشته
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
سلام آقای جهان!
السلام علیک یا سیدنا و مولانا
صاحب العصر و الزمان
عجل الله تعلی فرجه الشریف
۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
*بسیار زیبا وارزشمند*
👌تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید
✍ هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد،میگفت:اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
🌸تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
👌درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و...
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری...
عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد...*
🔰