eitaa logo
کانال شمیم بهشت
804 دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
12.7هزار ویدیو
171 فایل
کانال شمیم بهشت 🌼🌻 🌼🌻یامهدی فاطمه (س) یار مظلومان جهان برای ظهورت دعای فرج میخوانم 🌼🌻بهترین کانال مذهبی و معنوی شمیم بهشت ۰( اللهم عجل الولیک فرج والعافیت ونصر ) @shamimmarefat5 ارتباط با مدیر محترم ⚘⚘⚘⚘ ممنونم که پستها رو فوروارد میکنید نه کپی
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد. مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب می گفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید. تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت. این شخص در نهایت تنهایی جان داد؛ هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه ی او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد! او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...! 🍃زود قضاوت نکنیم🍃 @shamimmarefat5
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است که حالش بد شده است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم ... آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! @shamimmarefat5
مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود . یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید : “چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره ” 🥀🥀 اگه پدراتون زنده هست قدرشون بدونید 👌 مجبور نشی یه روز مثل من با سنگ قبر و قاب عکس بقیه عمرت درد دل کنی 🥺 @shamimmarefat5
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم. ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد. خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد. اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم دوستی که مثل خانوادم بود. دوستی که بهش اعتماد داشتم. تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود. چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد. یادم نمیاد سر چی. یادم نمیاد کی مقصر بود. فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم. وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد. کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه. زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه. از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار. میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد. @shamimmarefat5
📚 📕 🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". 🍃تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. 🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". 🍃شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... 🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. 🍃پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! 👌راز شاد زیستن تنها در قناعت است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@shamimmarefat5
‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست. @shamimmarefat5
📚 💫واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🌟واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔆واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 👈در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. https://eitaa.com/shamimmarefat5
◀️ رمیله یکی از صحابه حضرت امیر می گوید: « تب شدیدی در زمان امیر المومنین داشتم روز جمعه ارامش بیشتری در خود دیدم با خود گفتم بهترین کار این است که روی خودم مقداری اب بریزم و پشت سر امیر المومنین نماز بخوانم این کار را کردم و بجانب مسجد رفتم همین که مولی امیر المومنین روی منبر رفت باز تب برگشت. ❗️وقتی خطبه را تمام کردند و بجانب خانه رفت من نیز با ایشان رفتم امام به من فرمود: «رمیله دیدم در خود پیچیده بودی؟ گفتم آری جریان را به ایشان گفتم ☀️امام علی فرمود: « رمیله هر مومنی که مریض می شود ما نیز بوسیله او مریض می شویم و مریضیش شدت نمی باید مگر اینکه ما نیز از اندوه او محزون می شویم و دعایی نمی کند مگر اینکه ما امین می گوییم و ساکت نمی شود مگر اینکه ما برایش دعا می کنیم. ❗️گفتم یا امیر المومنین این برای کسی است که با شما در خانه باشد اما انها که در اطراف زمین هستند چگونه است؟ 👌امام پاسخ داد: « رمیله در شرق و غرب و غیر ان مومنی از نظر ما پنهان نیست»۱ 🔹لذا بنا براین حدیث و روایات دیگر، امام از احوال همه ی مردم با خبر هستند و هیچ خبری از اوضاع و احوال مردم بر ایشان پوشیده نیست. 📔۰۱بحار الانوار ج26 ص140. @shamimmarefat5
🌹داستان کرامات آقا امام حسین(ع) ☑️ ناله «ولدی یا حسین» خطیب توانا و مقتل خوان شهیر، مرحوم شیخ عبد الزهراء کعبی، که نامش «عبد الزهراء» بود، در روز میلاد مسعود حضرت زهراء متولّد شد و در شب شهادت حضرت زهرا علیها السّلام در سال ۱۳۹۴ قمری وفات کرد. ایشان در عراق، خلیج و دیگر کشورهای عربی منبر می رفت، روز عاشورا در دستۀ عزاداری طویرج شرکت می کرد و مقتل می خواند. پس از گذشت چهل سال هنوز نوارهای مقتل خوانی اش روزهای عاشورا و اربعین از رادیو و تلویزیون کشورهای عربی پخش می شود. حجة الاسلام و المسلمین اقای سید کاظم شاهرودی، می فرمودند: من در حدود ۲۵ سال پیش از اهالی کربلا شنیدم که مرحوم کعبی دختری داشت که همواره به پدرش می گفت: شما یک عمر برای امام حسین علیه السّلام نوکری کردی، حتما عنایاتی شده است، از آن عنایات برای من بگو، ایشان حاشیه می رفت و چیزی نمی گفت. روزی این دختر چاره ای اندیشید، عبا و عمامۀ پدر را در جایی مخفی کرد. وقت منبر شد، مرحوم کعبی دنبال لباس گشت و پیدا نکرد، از دخترش پرسید: لباس های من چه شده؟ گفت: لباس بی لباس. گفت: منبر دارم، دیر شده است. دختر گفت: چیزی از عنایات امام حسین علیه السّلام را بگو، تا جای لباس ها را بگویم. گفت: الآن دیر شده،وقتی برگشتم می گویم. گفت: قول می دهی؟ پاسخ داد: بله قول می دهم. دختر لباس های بابا را به او داد، به منبرش رفت و برگشت. دختر گفت: بابا قول دادی. مرحوم کعبی گفت: من در مجالس عزاداری، هنگامی که مصیبت می خوانم، از پشت منبر نالۀ جانسوزی می شنوم که فریاد می کشد: «ولدی یا حسین! ولدی یا حسین» 📕جرعه ای از کرامات امام حسین @shamimmarefat5
✨ قطعه‌ای از خاک بهشت در کتاب اسرارالشهاده دربندی و کتاب قصص العلمای تنکابنی آمده است که: در زمان شاه عباس، پادشاه فرنگ شخصی را از فرنگستان فرستاد و به سلطان صفوی نوشت که شما به علمای مذهب خود بگویید با فرستاده من در امر دین و مذهب مناظره کنند؛ اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‌دین می‌شویم و اگر او ایشان را مجاب کرد شما به دین ما درآیید. آن فرستاده کارش این بود که هر کس چیزی در دست می‌گرفت اوصاف آن چیز را بیان می‌کرد، پس سلطان، علما را جمع کرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فیض بود، پس ملامحسن به آن سفیر فرنگی فرمود: سلطان شما مگر عالمی نداشت که بفرستد و مثل تو عوامی را فرستاد که با علمای ملت مناظره کند. آن فرنگی گفت: شما از عهده من نمی‌توانید برآیید اکنون چیزی در دست بگیرید تا من بگویم. ملا محسن تسبیحی از تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مخفیانه به دست گرفت، فرنگی در دریای فکر غوطه ور شد و بسیار تأمل کرد. مرحوم فیض گفت: چرا عاجز ماندی؟ فرنگی گفت: عاجز نماندم ولی به قاعده خود چنان می‌بینم که در دست تو قطعه‌ای از خاک بهشت است و فکر من در آن است که خاک بهشت چگونه به دست تو آمده است. ملا محسن گفت: راست گفتی، در دست من قطعه‌ای از خاک بهشت است و آن تسبیحی است که از قبر مطهر فرزندزاده پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله است که امام است؛ و پیغمبر ما فرموده کربلا (مدفن حسین) قطعه‌ای از بهشت است و صدق سخن پیغمبر ما را قبول کردی؛ زیرا گفتی قواعد من خطا نمی‌کند پس صدق پیغمبر ما را هم در دعوای نبوت اعتراف کردی؛ زیرا این امر را غیر از خدا کسی نمی‌داند و جز پیغمبر او، کسی به خلق نمی‌رساند. به علاوه پسر پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله در آن مدفون است؛ زیرا اگر پیغمبر به حق نبود، فرزندش و پيروانش در دین او، در خاک بهشت مدفون نمی‌گردید. چون آن عیسوی این واقعه را دید و این سخن قاطع را شنید مسلمان گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٢٨ =صَــــدَقِہ جاریِہ @shamimmarefat5
🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد. پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم. پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر می‌رسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است. یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء می‌رسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیک‌تر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار می‌شود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد. هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، از من به مردم شکایت کردی. پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن. از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمه‌ای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند. در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا می‌گویم و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید.» (۱) -------------------------------- (۱): سوره یوسف: آیه ۸۶ 📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱ @shamimmarefat5
🔹 پیشگوئی مرحوم شیخ فضل الله نوری درباره پسرش از مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری پرسیدند: که چرا یکی از این پسران شما بدین غایت شرور شده؟ فرمود: آن چیزهائی که من از این دیده‌ام و می‏‌بینم شما ندیده‌اید و بعداً خواهید دید. این همانا قاتل من خواهد بود و کسی است که در پای دار من کف زنان اظهار مسرت کرده و تبریک گویان باشد. گفتند: از چه رو این آثار از او ناشی می‏‌گردد؟ فرمود: از آنکه شیری که خورده نجس و خبیث بوده؛ و شیر دهی که او را تربیت نموده نجس و پلید بوده است. گفتند: داستان او را بیان فرمائید. فرمود: آن زمانی که در سامراء در محضر استاد بزرگ میرزای شیرازی مشرف بودم خداوند این پسر را به من داد. مادرش بی شیر بود ناچار به گرفتن دایه و مرضعه برای او شدیم. بدون تحقیق زنی را برای دایگی او اجیر کرده و به تربیت او گماشتیم تا حدود دو سال شیر داد. بعد معلوم گردید که آن زن ناصبی و از خوارج بوده و دو سال شیر ناپاک به او داده است. نجس و حرام مجهول هم تاثیر خود را ابراز می‌کند، و آخر هم چنان شد که فرموده بود. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ @shamimmarefat5