eitaa logo
کانال شمیم بهشت
805 دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
12.7هزار ویدیو
171 فایل
کانال شمیم بهشت 🌼🌻 🌼🌻یامهدی فاطمه (س) یار مظلومان جهان برای ظهورت دعای فرج میخوانم 🌼🌻بهترین کانال مذهبی و معنوی شمیم بهشت ۰( اللهم عجل الولیک فرج والعافیت ونصر ) @shamimmarefat5 ارتباط با مدیر محترم ⚘⚘⚘⚘ ممنونم که پستها رو فوروارد میکنید نه کپی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قسمت چهل و شش حسین قرار بود لب رودخونه بمونه و بچه‌ها رو وارد آب کنه بعد خودش رو به سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برسونه. بین سنگر ما و نقطه حرکت بچه‌ها با تلفن صحرایی رابطه داشتیم. هنوز بچه‌ها حرکت نکرده بودن که حسین تماس گرفت و گفت: حاجی خیلی وضع خرابه. گفتم: چرا مگه چی شده؟ گفت: آب شدیدا موج داره. بعید می‌دونم کسی بتونه خودش رو به اون طرف برسونه. گفتم: چاره ای نیست. به هر حال باید بچه‌ها رو بفرستم. تو حسن یزدانی رو توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید حرکت کنه به سمت دشمن. نیروها وارد آب شدن، حسین خودش رو به من رسوند وقتی دیدمش بی‌قرار بود و تا اون موقع و در اون شرایط سخت اتفاق نیفتاده بود اشک چشمش رو ببینم. گفتم: چطوری حسین؟ با حالت گریه گفت: بعید می‌دونم کسی سالم به ساحل برسه، مگه اینکه حضرت زهرا واقعا کمکمون کنه. در همین موقع سجادی -یکی از نیروهایی که وارد آب شده بودن- پیش من اومد و با ناراحتی گفت: همه‌ی ما رو آب برگردوند. حسین بلند شد و گفت: من رفتم لب آب. می‌خواست ببینه صدای بچه ها رو می‌شنوه یانه. آب خیلی متلاطم بود و صدای بچه ها نه به ما می‌رسید نه به عراقی ها و این معجزه‌ای الهی بود. تا بچه‌ها بتونن با نهایت اختفا به دشمن نزدیک بشن. هنوز چهل دقیقه از رفتن بچه‌ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همون نقطه ای که ما باورمون نمی‌شد. وقتی تماس گرفت و موقعیت خودش رو اعلام کرد گُل از گُل حسین شکفت. بلافاصله تماس گرفت و گفت: وضع خوبه. هیچ چیز دیگه‌ای اون شب نمی‌تونست حسین رو آروم کنه بی‌تابی او فقط با موفقیت بچه‌ها رفع می‌شد. و اکنون چنین شده بود. حضرت زهرا واقعا کمکمون کرده بود. ✔️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی ادامه دارد ...
📚 قسمت چهل و پنج چند روزی مونده بود به عملیات اومد کنار اتاق بچه ها. با دوتا عصا زیر بغلش. بهش گفتم: حسین چطوری؟ گفت: خوبم فقط این عصاها مزاحمن. گفتم: خب چاره چیه؟ باید تحملشون کنی. گفت:چاره اینه که بندازمشون کنار. و بدون معطلی عصاها رو به گوشه ای انداخت و شروع کرد به راه رفتن ، مشخص بود خیلی درد می‌کشه چون به سختی راه می‌رفت. گفتم: حسین آقا می‌خوری زمین مجبور می‌شی دوباره برگردی عقب. سرش رو برگردوند و گفت: حسین جان!دیگه به رفتن ما چیزی نمونده، این عصاها رو هم دیگه نمی‌خوام. اگه به اینا وابسته باشم حالا حالاها موندگارم. دیگه تا آخرین لحظات هم عصا به دست نگرفت. همون‌طور راه می‌رفت و تمرین می‌کرد. او حتی با تن مجروح در آخرین مانور لشکر شرکت کرد. یکی دو روز مونده به عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه‌های اطلاعات، روی رودخونه بهمن شیر مانوری انجام بدن تا آمادگی لازم برای مأموریت اصلی پیدا کنن. اون روز حسین روی شن‌های کنار بهمن شیر مانند غزال تیز پا می‌دوید شور و شعف خاصی داشت. چشماش برق می‌زد. وقتی دیدم با اون تن مجروح می‌دود صداش کردم و گفتم: حسین در چه حالی؟ همون‌طور که می‌دوید گفت: خوب!، خوب! حالتش طوری بود که فهمیدم حسین رفتنیه. یه شب که بچه‌ها خواب بودن باهم مشغول صحبت شدیم. دوستای شهیدش رو یاد کرد و به حالشون غبطه می‌خورد. بچه‌های واحد رو نشون می‌داد و می‌گفت: اینا رو نگاه کن ضمیرشون پاکِ پاکه و مستعد رشد و تعالی. از راه می‌رسند و دوماه نشده پر می‌کشن و میرن ولی ما همین‌طور موندیم. وقتی این حرفا رو می‌زد اشک تو چشاش بود و بغض تو گلوش. قفس دنیا براش تنگ شده بود، دیگه نمی‌تونست بمونه، این دفعه اومده بود که بره. شب عملیات فرا رسید. بچه‌ها همه تقسیم شدن و هر کس به یگانی مأمور شد. چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچه‌های اطلاعات بود، همه‌ی بچه‌هایی که بارها کارهای شناسایی رو انجام داده بودن می‌بایست جلودار و راهنمای یگان‌های خط شکن می‌شدن. ✔️راویان: ۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی
📚 قسمت چهل و نه حسین همیشه قبل از رفتن به شناسایی با بچه‌ها خداحافظی می‌کرد. من هر بار که می‌خواستم با او روبوسی کنم مانع می‌شد و به شوخی می‌گفت: خیالت راحت باشه من سالم می‌مونم. مطمئن باش که طوریم نمی‌شه. اما اون روز وقتی داخل اتاق شد و اومد پیش من. دیدم حال و هوای دیگه‌ای داره. منو تو بغلش گرفت و چندبار بوسید. گفت: حسین آقا منو حلال کن. نمی‌دونستم چی بگم، زبونم بند اومده بود. بغض گلوم رو گرفته بود و نمی‌ذاشت حرف بزنم. تا به حال این‌طور خداحافظی نکرده بود. ما از سال شصت و یک با هم بودیم. تو خیلی از عملیاتا شرکت داشتیم. چندین مأموریت شناسایی رفته بودیم و برای هر کدومش با هم وداعی داشتیم. اما هیچ کدوم مثل این یکی نبود. هیچ کدوم این‌طور بوی شهادت نمی‌داد. ۱ اون شب بچه‌ها استراحت کردن، چون همون‌طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل بشه. صبح روز دوم بعد از نماز مجلس عزاداری و دعا برپا بود. حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همون ساختمون واحد اطلاعات دور هم جمع بودن، بچه‌ها متوسل به خانم فاطمه زهرا شدن. کلا طی اون یه هفته‌ی آخر همه‌ی مجالس عزاداری به نیّت حضرت زهرا برپا می‌شد. همه شور و حال خاصی داشتن. هرکس گوشه‌ای نشسته بود و ضجه می‌زد. انگار می‌دونستن که این آخرین عزاداریه.۲ ✔️راویان: ۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی