eitaa logo
شمیم افق (پسران)
62 دنبال‌کننده
396 عکس
228 ویدیو
112 فایل
شبکه مجازی یاوران مراکز افق تابستانی رویایی با برنامه های متنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه😃 🌾 یکی‌یکی به سرعت پتوها را کنار می‌زدیم و لباس می‌پوشیدیم. تجهیزات‌مان را برداشتیم و بیرون چادر به ستون یک آماده می‌شدیم. بعضی از برادرها هم البته طبق معمول سلانه سلانه، به اصطلاح انگار نه انگار سرفرصت کار خودشان را می‌کردند. در حالی که همه بیرون چادر به خط شده بودند، هنوز آن‌ها داشتند دکمه‌های لباسشان را می‌بستند. فرمانده گروهان که غیر از نیروهای جدیدتر تقریبا همه او راخوب می‌شناختند ایستاده بود جلو چادر و مرتب تهدید می‌کرد: «تا سه می‌شمارم، بشمار یک، بشمار دو...» بعد می‌دید افاقه نمی‌کند می‌گفت:‌ «تا سه می‌شمارم، اگه بیرون نیایید..» هنوز بقیه عبارت را نگفته بود که پیک گروهان اضافه کرد: «مجبورید دوباره از یک بشمارید درسته؟» و او خنده‌اش گرفته بود و می‌دید که بچه‌ها خوب او را شناخته‌اند. چاره‌ای جز این نداشت که بگوید: «‌درسته بابا درسته، بجنبید.»
جبهه😃 🌾 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود توی کوچه پس کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌کردیم. پشت دیوار خانه مخروبه‌ای به عربی نوشته بود:‌ «عاش الصدام.» یک دفعه راننده زد روی ترمز و انگشت به دهان گزید که: «اِاِاِ...پس این مرتیکه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن!» کسی که بغل دستش نشسته بود گفت: «پاک آبرومون رو بردی پسر. بیسواد، عاش یعنی زنده باد!»
جبهه😃 🌾 همگی ضعیف شده بودیم و جانی در بدن نداشتیم. شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم آن هم روی ارتفاعات وصخره‌های صعب العبور. جالب بود، موقع برگشتن وقتی که بچه‌ها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن، همه تلو‌تلو می‌خوردند، سرگروهمان برگشت گفت: «برادرا، با یک صلوات در اختیار خودشون» همه خنده‌اشان گرفته بود. چون دیگر برای کسی اختیاری نمانده بود. آن وقت که باید می‌گفت نگفته بود. یکی از بچه‌ها برگشت گفت: «‌برادر، اگر در محاصره دشمن بودیم چی می‌گفتی؟» و اوکه در حاضر جوابی هیچ کم و کسر نداشت گفت: «هیچی، می‌گفتم برادرا، با یک صلوات دراختیار دشمن»
❤️ مثل مهر 🌹 چیزهایی توی این دنیا هست که نظیر ندارند؛ مثل رودخانه‌ی خروشانی که در مسیر عبورش هیچ درختی را از قلم ‌‌‌نمی‌اندازد؛ مثل باران که وقتی ‌‌‌می‌بارد، برای همه ‌‌‌می‌بارد؛ مثل یک دیوار محکم که ‌‌‌می‌توانی به آن تکیه کنی؛ مثل پنجره‌ی روشنی که چشم‌اندازی زیبا از دنیا برایت ‌‌‌می‌سازد‌؛ مثل آن گوزن قدرت‌مندی که با شاخ‌‌‌هایش بر فراز کوهی بلند ایستاده؛ مثل حسّ شیرین حمایت؛ مثل چشم‌‌‌هایی که خواب را بر خود حرام ‌‌‌می‌کنند؛ مثل دست‌‌‌هایی که آرام‌آرام چروکیده ‌‌‌می‌شوند؛ مثل موهایی که آرام‌آرام سفید ‌‌‌می‌شوند؛ مثل مهر؛ مثل مادر؛ مثل مهر مادر. 💐 نویسنده: اکرم کشایی تصویرساز: زهره اقطاعی
🦋 آیت الله سید حسن مدرس پیش از شهادت پشت جلد قرآن نوشت: دخترم ! ای فاطمه بیگم! تو را به سه مطلب سفارش و نصیحت میکنم: 1.نماز و قرآن بخوان💫 2.برای پدر و مادرت دعا کن🙏🏻 3.قناعت بورز❤️ داستان دوستان.ص 586
کوتاه😇 از 😍 🦋این قسمت: "دبیر ورزش" راوی:"شهید رضا هوریار" ..🍃🍃🍃🍃🍃🌸🌸🌸🌺🌺🌺.. اردیبهشت سال ۱۳۹۵ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. " ابراهیم هادی" هم آنجا معلم بود. رفته بودم به دیدنش. کلی باهم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم. آخر وقت بود. گفت : تک به تک والیبال بزنیم؟! خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم حالا این آقا می خواد....! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!!!! سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم!! دومی و سومی و ... رنگ چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آوردم!. ضرب دست عجیبی داشت‌. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم.. امتیاز بعدی و بعدی و... . می خواست ضایع نشم. عمدا توپ هارا خراب می کرد!. . . . رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدایی آمد. الله اکبر..... ندای اذان ظهر بود... توپ را روی زمین گذاشت. روبه قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت.. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو ؛ عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم... نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت : " آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد😊" ... . . . 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 🌺🍀🍃 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول / صفحه 70 انتشارات شهید ابراهیم هادی🌷