eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.3هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
19.4هزار ویدیو
227 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸اون روز من بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم به اتاقم تا درس بخونم …….. تا دو بعد از ظهر کسی کاری به کارم نداشت و من حسابی توی درس غرق شدم …. حدود ساعت دو بود که مرضیه اومد و منو صدا کرد برای نهار……. همه جمع بودن سلام کردم و بی اختیار اول دنبال ایرج گشتم ….. دیگه حالا برای دیدنش دقیقه شماری می کردم و این احساس مثل آبی که توی یک سرازیری افتاده باشه خودش می رفت و من هیچ کاری ازم بر نمی اومد…… 🌸🌼همه با هم حرف می زدن ولی در مورد حمیرا چیزی نمی گفتن …. علیرضا خان هنوز از شب زنده داری شب قبل کسل بود تا نهارشو خورد پیپ شو برداشت و رفت ….. من چون مهمون ناخونده بودم انگار فقط حواسم به صورت یک یک اونا بود که نکنه از دست من ناراحت باشین ….. منم زود رفتم بالا …. 🌼🌸نشستم سر درس ولی تمام حواسم دنبال این بود که کی ایرج از پله ها میاد تا صدای پاشو بشنوم ….. تا نزدیک غروب کلی از تکلیفمو انجام دادم دیگه چشمم خسته شد و خوابم گرفته بود … که یکی چند ضربه آهسته زد به در … مثل اینکه تردید داشت ….قلبم فرو ریخت و یک حسی منو وادار کرد که با سرعت خودم بروسونم به در و بازش کنم ….. 🌸🌼ایرج هنوز سرش دولا روی در بود .. شاید انتظار نداشت من در و با این سرعت باز کنم … صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و هر دو همین طور موندیم ….. چند لحظه … نفسم بند اومده بود ….. اونم دستپاچه شده بود به مِن و مِن افتاد که …. ببخشید …. مزاحم شدم …. من و …. راستش من و … تورج می خوایم بریم بیرون گفتم ببینم توام میای یک دور بزنیم …………. 🌼🌸من نه تنها صورتم بلکه تمام بدنم سرخ شده بود…. بی اختیار گفتم میام …. الان حاضر میشم و زود درو بستم و پشت به در دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ضربانش اونقدر تند بود که اونو تو صورتم هم حس می کردم ….قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت ….عشق همه ی تار و پود منو تسخیر کرده بود …….. 🌸🌼به خودم اومدم باید می رفتم دست و صورتم رو می شستم ولی جرات نمی کردم در اتاق رو باز کنم…. هراسون و بی قرار مونده بودم چیکار کنم…… اول لباسم رو انتخاب کردم یک بلوز سفید با دامن مشکی … و بعد آهسته درو باز کردم … کسی نبود … 🌼🌸خیلی زود حاضر شدم ولی به فکرم رسید عمه از این که من دارم با پسراش میرم بیرون ناراحت نشه؟ فکر نکنه من دختر بدی هستم ؟ آیا کارم درسته یا نه ؟ .. باید از اون اجازه می گرفتم … کیفمو برداشتم رفتم پایین خوشبختانه عمه همون جا بود تو حال داشت تلویزیون نگاه می کرد .. رفتم جلو منو که دید گفت عزیزم چقدر خوشگل شدی خوب کاری می کنی با بچه ها برو دلت نگیره می دونم خیلی وقته جایی نرفتی … ایرج مواظب رویا باش …… 🌼🌸خم شدم و بوسیدمش اونم منو بوسید تورج یک فریاد زد و پرید بالا و گفت : شکوه خانم متحول شده ماچ می کنه و رفت و جلو و گرفت عمه رو چند تا ماچ کرد اونم هی سرشو می کشید ولی تورج می گفت تو رو خدا مامان یک ماچ بده فقط یکی … عمه همین طور که می خندید گفت خیلی بی چشم رو یی ولم کن تورج .. 🌸🌼برو ببینم ولم کن…. ایرج ماشین رو جلوی پله ها نگه داشته بود رفتیم و من نشستم عقب تورج گفت اگه ناراحتی بشین جلو گفتم نه بابا چه حرفیه همین جا خوبه ….تورج نشون میداد که چقدر خوشحاله ولی ایرج مثل من تو فکر بود …. هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم ما بی صدا عشقی رو بهم ابراز کرده بودیم که خودمون هم انتظارشو نداشتیم خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه….. 🌸🌼ایرج چند تا دور تو خیابون زد … و این فقط تورج بود که حرف می زد …. بالاخره کنار خیابون نیگر داشت …..تازه یک بستنی فروشی توی تهرون باز شده بود به نام الدورادو همیشه بچه ها تو مدرسه ازش حرف می زدن …. هر کس می تونست تا اونجا بره و از اون بستنی بخوره فردا تو مدرسه پز می داد ، ایرج جلوی همون بستنی فروشی وایساد خیلی بزرگ و زیبا بود با چراغهای رنگ و وارنگ .. ..تورج ازم پرسید الدورادو خوردی ؟ 🌸🌼گفتم نه ولی شنیدم ..بچه ها خیلی ازش تعریف کردن فنجون اونو میاوردن مدرسه باهاش آب می خوردن و پز می دادن …گفت بَه نمی دونی چقدر خوشمزه اس شنیدن کی بود مانند خوردن … بیا بریم تو بخوریم …ایرج گفت نه میگیرم میام شما ها بشینین ….. گفتم میشه منم بیام توشو ببینم ….. فورا گفت آره …آره حتما بیا پس تورج تو بشین تو ماشین ما زود میام…… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸با هم رفتیم پشت سر من راه می رفت … خودش رفت و فیش گرفت ….بعد کناری منتظر موندیم .. گفتم این همه جمعیت اگر هر شب بیان اینجا پس فقط من مونده بودم که از این بستنی نخوردم ….. ایرج گفت نه بابا هر شب که این جوری نیست شبهای جمعه و شب شنبه که مردم بی کارن و نگاهی به من کرد ، منم لبخندی بهش زدم که یعنی خیلی همه چیز عادیه … ولی واقعا نبود من داشتم بال در میاوردم اصلا عادی نبود فقط سه روز از اومدن من گذشته بود ولی فکر می کردم سالهاس که عاشق اونم …… دیگه با هم حرف نمی زدیم تا شماره رو اعلام کردن اونم رفت و با یک سینی کاچویی که سه تا فنجون بستنی و سه تا لیوان آب توش بود برگشت ….. 🌸🌼نشستیم تو ماشین و ایرج فنجون منو داد عقب و دوباره نگاهی به من کرد که دلم فرو ریخت …. تورج هی حرف می زد ولی انگار نه من می شنیدم نه ایرج ………… اونشب خیلی تو خیابون دور زدیم و از هر دری حرف زدیم من بیشتر با اونا آشنا شدم و در حالیکه هر سه ی ما از گفتن بعضی از چیز ها که سفارش عمه بود خودداری می کردیم مثلا من از وضع خانوادم و یا رفتاری که هادی و اعظم با من کردن و اونا از حمیرا ….. اونشب ایرج بعد از یک ساعتی دور زدن توی خیابون های قشنگ رفت دربند و یک تخت دم رود خونه گرفت….. 🌼🌸 رفتیم نشستیم هنوز هوا سرد بود ولی من زیاد سرما رو احساس نمی کردم …… اونجا با هم کباب خوردیم ..احساس می کردم پاهام رو زمین نیست بال در آورده بودم جون دوباره گرفتم همه ی اون لحظات پر از عشق و احساس برام عزیز بود و می خواستم نگهش دارم دلم می خواست زمان متوقف بشه …. اون چیزی که تجربه می کردم از رویاهای من فراتر بود ، شاهزاده ای که با اسب سفیدش اومده بود خیلی از تصور من بهتر بود …. 🌸🌼 دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم … من سیر شده بودم ولی تورج مرتب لقمه می گرفت و می گفت باید بخوری … دیگه هوا سردتر شده بود…. ایرج کت خودشو انداخت روی شونه ی من … باورم نمی شد مثل فیلم ها شده بودم دختری که سردشه و عشقش کت شو میده به اون …..باور کردنی نبود . 🌼🌸بالاخره اون شب با همه ی زیبایی هاش تموم شد …شاید چون اون اولین بار بود که برام اتفاق افتاده بود خیلی برام ارزش داشت…. وقتی رسیدیم خونه من هر سه تا فنجون رو برداشتم و گفتم : من اینارو می خوام با خودم ببرم اشکالی نداره ؟ تورج با تعجب گفت : برای چی می خوای ؟ ببری مدرسه به دوستات نشون بدی ؟ گفتم: نه یاد گاری امشب خیلی بهم خوش گذشت …. 🌸🌼وقتی رفتیم تو عمه هنوز همون جا نشسته بود و علیرضا خان هم پیشش بود با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن ….. عمه از من پرسید بهت خوش گذشت عزیزم ؟ تورج که اذیتت نکرد ؟ سلام کردم و گفتم : نه عمه جون خیلی خوب بود خیلی زیاد….. علیرضا خان گفت : خوب شد رفتین شنیدم تازگی اصلا از خونه بیرون نمی رفتی ؟ دلت میگیره بیشتر برو بیرون فکر و خیال نکن روزگار همینه اینقدر غصه نخور …….. و من فهمیدم که باز عمه از من حرف زده و شاید یک دورغ هایی هم گفته باشه ….. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌹امام موسی کاظم علیه‌السلام: 🔸🔶 لَیسَ مِنّا مَن لَم یُحاسِبْ نَفسَهُ فی کُلِّ یَومٍ فَإنْ عَمِلَ حَسَناً استَزادَ اللهَ و إنْ عَمِلَ سیّئاً اسْتَغفَرَ اللهَ مِنهُ و تابَ اِلَیهِ 🔹🔷 از مانیست کسی که هر روز حساب خود رانکند، پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را بخواهد، واگر بدی کرده، از خدا آمرزش طلب نموده و به سوی او توبه نماید. 📚 اصول کافی، ج ۴، ص ۱۹۱ 🌸ولادت امام موسی‌کاظم (ع) مبارک🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨به نام خداوند رحمتگر مهربان ✨قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾ ✨بگو اوست‏ خداى يگانه (۱) ✨اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾ ✨خداى صمد ثابت متعالى(۲) ✨لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾ ✨كسى را نزاده و زاده نشده است (۳) ✨وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾ ✨و هيچ كس او را همتا نيست (۴) 📚 سوره مبارکه الإخلاص ✍ آیات ۱ تا ۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💰👑 👑💰 🚩 : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ. 👈حضرت صادق عليه السلام مى فرمايند: هر کس اين سوره را هنگام خوابيدن بخواند، از عذاب قبر حفظ خواهد شد 👈 و هر کسی این سوره را در روز دوشنبه یا چهارشنبه ۴۰ مرتبه بخواند مال عظیم یا خیری بزرگ به او می رسد که در ذهن وتصورات او نمی گنجد 📖 عدّة الداعى / 297 📚 کشکول افشاری، ص ۱۱ فراموش نکنید امروز ۴۰بار بخونید ❣ @shamimrezvan ღگشا👆👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
🎀 وقتی همسرت یه کاری رو نمیکنه یا بهت توجهی نمیکنه تذکر نده،یا راه نشونش نده باهوش باش بذار هر موقع حتی شده اتفاقی اون کار رو انجام داد تا میتونی تعریفش کن 💞💞💞💞💞💓 🎀 تمام انرژی روزانه خود را صرف کار و فعالیت نکنید شما باید برای لذت بردن خودتان و همسرتان نیز وقت بگذارید اصلا زندگی زناشویی یعنی همین @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
وقتی پدر و مادر👨‍👩‍👧‍👦 بیش از حد برای فرزندانشان تلاش کنند، دیگر جایی نمی‌ماند که فرزندان👶🏻 برای خودشان تلاش کنند سعی کنیم با مدیریت رفتارها و اعمالمان ✅به مستقل شدنشان کمک کنیم👌🏻😇 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
🔴 فوری / ویژه همسران 🔴 ما جمعی از حوزه علمیه قم بدلیل نیاز زن و شوهرها به ریزه‌کاریهای و همسرداری، کانالی بسیار عالی راه‌اندازی کردیم.👌 🔴 کانال همسران در ایتا 🔴 با ۲ هزار عضو 👏👏 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 👆
🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد. 🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!» 🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند میشوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی میروی! 🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت می‌کند، حاضر نميشود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی. 🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته هایت بی پایان می‌شود. در این حال، زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. 🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود. چوب غذاخوری گران قیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است، که سرانجام ویرانی ساختمان را درپی دارد 🔹شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهی رسید، درمیان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت. 🔻یادمون باشه یک خواسته، خواسته دیگری را درپی خود دارد و هر خواسته برآورده شده ای غالبا خواسته های بزرگتر را به دنبال دارد. ما در جامعه ای وسوسه کننده و اغواگر زندگی می‌کنیم. در چنین جوامعی، هدف رسانه ها و تبلیغات، هميشه القای خواسته های تازه و البته اغلب اوقات غیرضروری و دستیابی به آنها ست. به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست! 70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند! 70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود! 70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند! 🔺بیایم خودمون رو از این دور خارج کنیم. واقعا خریدن بعضی چیزها ضروری نیست👌 @tafakornab @shamimrezvan
🍐🌿✨امام صادق(ع )؛ بہ مردے ڪہ از دردے در قلب خود اظهار ناراحتے ڪرد فرمود ؛ گلابـے بخور✨🌿🍐 📚 طب الائمه ۱۳۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh