○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_نوزدهم✍ بخش سوم
❤️تا علیرضا خان اومد بالا و زد به در …
گفتم بفرمایید … اومد تو اتاقم و روی تخت نشست فورا سلام کردم : به جای جواب گفت : چرا بلند شدی باید استراحت کنی چطوری بابا جان بهتر شدی ؟ خیلی ما رو ترسوندی درد نداری ؟
گفتم : از لطف شما خوبم چیزی نشده که یک حادثه بود برای هر کسی پیش میاد بازم من باعث درد سر شما شدم …..گفت نه …نه …تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد….. خدا رحم کرد و بهت عمر دوباره داد خیلی خطرناک بود من جلو بودم دیدم چطوری مخ ات خورد لبه ی استخر از پیش چشمم نمی ره حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه ادامه داد ……(بلند شد ) حالا تو استراحت کن تا ببینیم چیکارباید بکنیم ….و رفت .
از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه ؟
یک مرتبه قلبم به درد اومد خیلی دلم برای خودم سوخت آخه چرا؟ این چه سرنوشتیه من دارم؟ گریه ام گرفت و بشدت به هق و هق افتادم یک مرتبه دیدم سرم بشدت درد گرفت که تحملش برام سخت شد و به دنبالش توی چشمم سوخت و تیر کشید تا حدی که احساس کردم داره می ترکه دستم رو گذاشتم چشمم و فشار دادم …ترسیدم ، اشکها مو پاک کردم و با خودم گفتم رویا قوی باش نترس چیزی نشده که چرا امشب اینجوری می کنی ؟ خدای نکرده مریض بشی چیکار می کنی …. پس نا شکری نکن که بلای بدتر ی سرت نیاد ….
من همون خرافات مادرم رو یدک می کشیدم اون زمان در موردش فکر نمی کردم و فکر می کردم اگر ناشکری کنم خدا بلای بدتری سرم میاره در حالیکه الان می دونم این کفر به معنای واقعیه و خداوند هیچوقت بد بنده ای رو نمی خواد ……
تورج و ایرج با هم برای شام می رفتن پایین …. همون جا دم در یک احوال پرسی از من کردن و رفتن …..
خیلی حرصم گرفته بود که از من نخواستن با اونا برم …. اشتها نداشتم ولی چشمم به این بود که یکی از من بخواد تا مثل سابق با اونا باشم ……. چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و وانمود کردم خوابم… مدتی بعد مرضیه اومد چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی قبلی رو برداشت و رفت بیرون …..
حدود نیم ساعت بعد صدای عمه میومد که حمیرا رو برای خواب می برد … با خودم گفتم حالا که حمیرا خوابید حتما میاد ولی من خودمو می زنم به خواب و جواب نمیدم …… موقع برگشت نگاهی به من انداخت وآهسته درو بست و رفت ……
خوابم نمی برد از همه بدتر سر درد بسیار بدی داشتم مثل اینکه اثر مسکن ها از بین رفته بود و عمه یادش رفته بود که دواهای منو که تو کیفش گذاشته بود به من بده ….با همون سر درد موندم و به خودم پیچیدم تا ساعت یازده هیچ صدایی نبود ، فکر کردم همه خوابیدن برای اینکه یک مسکن و آب برای خودم بیارم رفتم پایین …… چراغ اتاق علیرضا خان روشن بود … من آهسته رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آب برداشتم و یک مسکن از داروخونه گذاشتم دهنم و خوردم و خواستم که برگردم بالا که ….. صدای علیرضا خان بلند شد که می گفت : نمی شه گفتم نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته کی می خواد جواب بده الان اگر داداشش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم مسئولیت داره باید جلوی هر اتفاقی رو بگیریم …..
عمه گفت من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟چجوری؟ شما یک چیزی میگی نه باید یک فکر درست و حسابی بکنیم …ایرج گفت :من به روی خودم نیاوردم ولی خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود راست میگه بابا, اگر از بالای پله هولش بده ؟…اعتباری که نداره هر کاری ازش برمیاد ….
علیرضا خان گفت : شکوه خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمی رم باید همین امشب تکلیف روشن بشه ……..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث
🔅 #امام_حسین_علیه_السلام :
🔸 «العِلمُ لِقاحُ المَعرِفَةِ .»
🔹 «دانش، بارور كننده معرفت (شناخت) است .»
📚 أعلام الدين، ص ٢٩٨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#حدیث
💚 #پیامبراکرم_صلی_الله_علیه_وآله:
🖤ان للحسین محبة مکنونة فی قلوب المؤمنین
🖤در کانون دلهای مؤمنین، محبتی نهفته و ویژه نسبت به
🖤حسین وجود دارد
📕حماسهء حسينى , استاد شهيد مطهرى , ج 3 ص 247
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#سؤال_👆
❓درست کردن غذا و شله زرد باحک کردن اسماء روی غذا و نذری
#احکام_شرعی #احکام_نذر
#شله_زرد_متبرکه
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#سوره_درمانی
#رزق_روزی
🌹امام صادق(ع)فرمودند:
هرکس عصرپنجشنبه وجمعه۴۰بارسوره نصر را
بخواند،
خدای مهربان چنان رزق و روزی اورا وسیع وزیاد میکند،
که موجب تعجب وشگفتی خود شخص میشود.
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
#آیه_درمانی
#فروش_خانه_و_ملک
✍بر دیوار آن محل نوشته
بچسباند زودتر بفروش رسد
رَبَّنا آتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحمَةً وَهَيِّئْ
لَنَا مِن امرِنَا رَشَدًا(کهف۱۰)
📚گلهای ارغوان۱۳۱/۱
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
#روزششم_حضرت_علی_اصغرع
🖤 اصغر كه به چهره
▪ز عطش رنگ نداشت
🖤 ياراي سخن
▪ با من دلتنگ نداشت
🖤 يا رب! تو گواه باش،
▪ششماههي من..
🖤 شد كشتهي ظلم
▪و با كسي جنگ نداشت
🖤السلام علیک یا باب الحوائج
▪️یا شـاهزاده علی اصغـر
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#همسرانه
‼️بمب های مخرب روابط زناشویی :
به شوخی هم ازکلمه طلاق استفاده نکنید
به شوخی هم به همسرتان بی جنبه نگویید
به شوخی هم حرف زن دوم رانزنید
به شوخی هم فحش و تمسخر ممنوع است.
👨👩👧👦
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#تربیت_فرزند
روشی که هرگز جواب نمی دهد
#تمسخر یا متلک انداختن: والدین تصور می کنند با طعنه زدن به کودک یا متلک انداختن به او می توانند او را به انجام کاری مجبور کنند. اما باید بدانید این روش به هیچ وجه جوب نمی دهد و شاید برعکس، باعث شود تا فرزند در روی شما بایستد و حرفی بزند که موجب ناراحتی بیشتر شما بشود.
اگر انتظار احترام دارید خودتان هم باید به آنها احترام بگذارید.
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#پیام_سلامتی
🌿 کرفس از نظر طب سنتی
↩️لاغر کننده
↩️رفع یبوست
↩️کاهنده قند خون
↩️کاهنده فشار خون
↩️غسال و شستشو دهنده بدن
↩️استخوان سازو غضروف ساز
برای کسانی که سیگارترک میکنند فوق العادست
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌹 #داستانک
✅كوتاه ترین داستان فلسفی دنیا
برنده جایزه داستان كوتاه نیویورك تایمز
جهانگردی به دهکده ای رفت
تا زاهد معروفی را زیارت کند
و دید که زاهد در اتاقی ساده
زندگی می کند
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن
فقط میز و نیمکتی دیده می شد
جهانگرد پرسید:
لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم
زاهد گفت: من هم.......
@tafakornab
@shamimrezvan
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
زندگی کردن
را باید از لبخند
صادقانه کودک آموخت؛
هیچ کودکی نگران
وعده بعدی غذایش نیست،
زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛
ای کاش من هم
مثل او به خدایم ایمان داشتم…
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh