فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلیکَ یااَباعَبْدِالله ✋
#سلام_ارباب_خوبم
❤️ حسین جانم
🌻پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد
🌻خم میڪنم براے تو با احترام،قد
🌻هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم
🌻تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد
✋ #السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#آیه_روز☝️#آزمایش_الهی
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #سه_شنبه ١٨ شهریور ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۵.١٦
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.۴٢
🌝اذان ظهر: ١٣.٠٢
🌑غروب آفتاب: ١٩.٢١
🌖اذان مغرب: ١٩.۴٠
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٩
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
یـا ارحـم الـراحمیــن...
سه شنبـه... صدمرتبه...
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#پیام_سلامتی
در نوشيدنى گرم صبحانه، مقدارى دارچيــــن بريزيد👌
قدرت حافظه، عملكرد مغز و تمركزتان را افزايش میدهد و به چربیسـوزی، بخصوص سوزاندن چربیهای شکم کمک زیادی میکند!
💠خواص شیر با دارچین
🔹مفیدجهت افراد سالخورده و مبتلا به پوکی استخوان و آرتروز
🔹دارچین سردی شیر را میگیرد و باعث افزایش جذب مواد مغذی شیر می شود.
🔹بهبود طعم شیر
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃سه شنبه تون عالی
🌸🍃و دقیقه به دقیقه
🌸🍃عمرتون به نیکی و زیبا
🌸🍃الهی امروز
🌸🍃پروانه ی خوشبختی
🌸🍃بشینه روگل وجودتون
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#آیه_درمانے #شفای_بیمار
❤️👌بر سه تکه نبات این آیات را بخواند و بدمد و به مریض بخوراند .
آل عمران آیه 14 :
《زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَ
الْحَرْثِ ذَلِكَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ》
زخرف بخشی از آیه 13 :
《سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ》
✔️مجرب است
📚گلهای ارغوان ج 1 ص 97
🕌 @karbalaye_moala
#ڪـانـال_تخصصےدلتنگ_ڪــღــربــلا👆
#ذکر_درمانے #افزایش_رزق
💰ختمی مجرب برای حصول #ثروت💰
✨ویژه امروز ✨
💎گویند برای حصول غنی و دولت و ثروت ، در روز سه شنبه این ختم را شروع نموده💎
🛡تا ده روز هر روز 1000 مرتبه :
🌛یا قَوِیُّ یا غَنِیُّ یا وَلِیُّ یا وَفِّیُّ🌜
🌀را بر مویز بخوانید و بخورید و در روز دهم نان و حلوا به مستحقان بدهید
✅ ان شاءالله موثر خواهد بود.
📚دعاهای سرازیرشدن رزق وروزی
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
▪️ماتمِ کاروان به کنار، نگرانیِ اسارتِ زنها و بچهها هم همینطور. این بار از یک زاویهی دیگر نگاه میکنیم.
▫️امامی که خائفانه در میان اُسراست. کوچک و بزرگ، همه میدانند که حالا مهمترین کار حفظ جان امام زمانشان است. شاید به همین دلیل نام عمهی بزرگوارشان را به عنوان بزرگ قافله بردند همانجا که مردمِ شهرِ بیوفاییها میخواستند به ایشان صدقه بدهند!
▪️نمیدانم چرا با گذشت حدود ۱۴۰۰ سال هنوز هم شیعیان، امام زمانشان را «الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ» خطاب میکنند. شاید درسهای مهمتری از کربلا و اسارت کاروان باید میگرفتیم...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
اشخاصی که درکِ بالا دارن عضو شوند.
#فقط_ذهنهای_باز
کانالی که انسان را بیدار خواهد کرد
اسرارمهمی درمورد #ذهنتان که مسیر #زندگیتان راتغییرمیدهد
کانالی از جنس #آگاهی
اندکی تامل #پيشنهاد ويژه👇👇
مـتـن هــاے کوبنده و زیبــا ازجنس بیداری وداستان های واقعی
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
اگه میخوای #متحول بشی واردشو👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم ✍ بخش دوم
🌹بعد از نهار صبرکرم تا عمه تنها بشه می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد …. بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم اشکالی نداره ؟
گفت : نه چه اشکالی خوب کاری کردی حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین ….. گفتم پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه …..
🌹خودمو رسوندم تو اتاقم از ذوق نمی دونستم چیکار کنم لباسهامو زیر ورو کردم دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم …. تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ……… یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم اگر سرو کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد .. احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه … نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه … خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بزار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم …ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم ….
🌹می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته …. از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟ ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه ….
🌹اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره … دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد …نفسم داشت بند میومد … زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن …
تورج با تعجب پرسید کجا می خوای بری ؟ گفتم میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم ….
🌹گفت صبر کن منم میام الان حاضر میشم …عمه گفت : نمی خواد همه برین ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار؟ …
گفت: واقعا؟ با ایرج میری ؟خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …عمه گفت : نه تو باش پیش ما, باباتم اومده…… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه …تو برو جلو از دلش در بیار نزار کینه کنه …..
🌹تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله…… همون موقع علیرضا خان اومد.. اخماش تو هم بود؛؛ همه سلام کردیم زیر زبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….تورج گفت ببخشید رویا من باشم بهتره تو برو زود بیا …… با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمیریم که ؛؛الان بر می گردیم ….. و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم✍ بخش سوم
🌹سوار شدم و برای اولین بار جلو نشستم پهلوی اون ! …
گفتم:سلام.. گفت :سلام خوبی؟ خیلی دیر نگردم که… گفتم: نه ، نه ، زودتر هم اومدی … تو خوبی دیشب نخوابیدی حالام که باید استراحت می کردی منو می بری …
گفت :نه بابا من به زیاد خوابیدن عادت ندارم …. تو چی خوب خوابیدی ؟ گفتم منم مثل تو
عادت به زیاد خوابیدن ندارم …. پرسید خوب نگفتی کجا می خوای بری ؟ گفتم راستش باید برم خونه ی مینا تا از سوری جون و آقای حیدری تشکر کنم و یک چیز دیگه ام می خوام ولی روم نمیشه بگم شاید مسخره ام کنی ….
گفت : نه بگو چرا مسخره ات کنم این چه حرفیه …. بگو …کنجکاو شدم ببینم می خوای کجا بری ؟
🌹گفتم: دلم برای فرید تنگ شده پسر هادی تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش .. اعظم بیشتر عصر ها میره خونه ی مادرش و سر شب که هادی بر می گرده میاد خونه ..می دونم دوره ولی اگر زحمتت نیست خیلی دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش حتی از دور ..حتما تو این چند ماه خیلی بزرگ شده …… نگاهی به من کرد و لبخندی زد و پرسید …. راستشو بگو نکنه دلت برای هادی تنگ شده؟ …..
🌹گفتم نه بابا غلط بکنم بسه دیگه…. به خدا دلم برای فرید تنگ شده ولی اگر سخته نرو ناراحت نمیشم .
گفت : نه عزیزم میره فقط بگو کدوم طرفه ….. از لحن مهربون و گرمش قلبم فرو ریخت …. عاشقش بودم و هر حرکت اون برای من دنیایی از تعریف بود … آدرس دادم ولی به تنها چیزی که فکر می کردم کلمه ی عزیزم بود که از اون شنیده بودم آخه این اولین بار بود و برای من هم معنای خاصی داشت ……. کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی هر دوی ما احساس همدیگر رو درک می کردیم …. می دونستم اونم مثل منه ایرج کسی نبود که بتونه احساسه شو پنهون کنه … من هر لحظه منتظر بودم که به من بگه چقدر دوستم داره …..
🌹هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه ی هادی رسیدیم کمی دورتر نگه داشتیم ……… امیدوار بودم که اعظم بیاد تا من فرید رو ببینم ….. با خودم می گفتم اگر اومد که چه بهتر اگر نیومد خوب من با ایرج هستم و خوشحالم ……….ولی این خوشحالی پایدار نبود … نگاه کردن به اتنهای خیابونی که لحظات سخت و بدی رو گذروندم منو یاد روزی انداخت که حسین برادر اعظم یقه ی منو تو حیاط گرفت ، وای خدا جون اگر بلایی سرم آورده بود؟؟؟ و به قول اون مجبورم می کردن زنش بشم؟؟ و یاد روزهایی که با چه بدبختی توی کوچه می موندم تا هادی بیاد افتادم و حالم به طور کلی منقلب شد اصلا یادم رفت که ایرج پیشم نشسته لبهام بهم می خورد و دگرکون شده بودم بغض کردم و از اومدنم پشیمون شدم … ایرج پرسید : حالت خوبه رنگ از روت پریده ….
🌹گفتم ببخشید پشیمون شدم لطفا….لطفا زود از اینجا بریم ….. بریم تو رو خدا منو از اینجا ببر خیلی بد بود نمی تونی تصور کنی چی به من گذشته …. فورا روشن کرد و دور زد ولی دیدم که اعظم و فرید دارن میان بیشتر از اینکه از دیدن فرید خوشحال بشم از دیدن اعظم منتفر شدم ….. وقتی از جلوی اونا رد شدیم گفتم اینا بودن .. و بالافاصله بغضم ترکید و زدم زیر گریه … ایرج حیرت زده برگشت ولی دیگه اونا پشتشون بود و ما از کنارشون رد شده بودیم ولی یک نظر فرید رو دیدم بزرگ شده بود …. ولی از کار احمقانه ای که کرده بودم از خودم بدم اومده بود …… من حالم واقعا بد بود و دلم نمی خواست حرف بزنم ولی ایرج یک ریز می گفت چی شده ؟؟ چرا این طوری شدی ؟ گفتم : یک کم صبر کن آروم بشم از اول برات تعریف می کنم تا بدونی چرا این طوری شدم ……..
🌹احساس صمیمتی که با ایرج داشتم و میل به گفتن چیزایی که تو دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم باعث شد از اول همه چیز رو تعریف کنم …. همه چیز رو حتی جریان حسین رو گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر منقلب شدم ….. و متوجه نبودم دارم با روح و روان ایرج چیکار می کنم یک مرتبه دیدم از عصبانیت به خودش می پیچه؛؛ رگ گردنش بلند شده بود با دو دستشش فرمون و فشار می داد …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث_روز
🖤امام حسين عليه السلام:
بدانيد كه نيازهاى مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شماست....
از آنها ملول نشويد كه گرفتار مى شويد....
📚کشف الغمه ج2ص241
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰
💎امام حسین(علیه السلام):
✍از آنچه موجب عذرخواهى مىشود بپرهيز، زيرا مؤمن بد نمىكند، عذرخواهى هم نمىكند
ولى منافق هر روز كار بد مىكند و بعد عذرخواهى مى كند.
📚تحف العقول، ص۱۷۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh