eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.8هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
18.2هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
۰۰۰۰۰☝️ 🔮جهت رفع پریشانی و فلاکت🔮 این آیات را مدت چهار روز متوالی روزی 21 مرتبه بخواند آیات 40 و 41 و 44 سوره بقره : ✨يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُواْ نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُواْ بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ وَآمِنُواْ بِمَا أَنزَلْتُ مُصَدِّقًا لِّمَا مَعَكُمْ وَلاَ تَكُونُواْ أَوَّلَ كَافِرٍ بِهِ وَلاَ تَشْتَرُواْ بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَإِيَّايَ فَاتَّقُونِ أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ✨ 📚رهنمای گرفتاران ص 200 @shamimrezvan ღگشا👆👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ام ✍ بخش اول 🌹با این حرف اونا رو به تکاپو انداختم تا زودتر همه چیز حاضر بشه. تورج ذغال ها رو درست کرد و ایرج کباب ها رو سیخ کشید. من و مینا هم شام رو آماده کردیم. روی کیک شمع گذاشتیم و قرار بود چراغ ها رو خاموش کنیم ولی چون بچه ها توی حیاط آتش روشن کرده بودن نمیشد زیاد غافلگیرش کنیم… بالاخره رسیدن… حمیرا خیلی خوشحال شد و برای اولین بار دیدم که بلند خندید. اول از همه من بغلش کردم و گفتم: به خاطر تولدت بهت تبریک میگم. مبارک باشه ، و به خاطر اینکه باعث شدی من توی کنکور موفق بشم ازت ممنونم. من می دونم که این قبولی رو از تو دارم اگر تو با من زبان کار نمی کردی امکان نداشت بتونم موفق بشم. تا آخر عمرم مدیون تو می مونم بازم هزار بار تشکر می کنم دختر عمه ی عزیزم… اون خودش دوباره اومد و منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم من براش چند جلد کتاب خریده بودم و همون جا بهش دادم بقیه هم مجبور شدن قبل از بریدن کیک کادو هاشون رو بدن… تو محیطی خیلی گرم و شاد شام خوردیم و بعد از شام من شمع های روی کیک رو روشن کردم و اونو آوردم. حمیرا چشمهاش رو بست و گفت: می خوام بلند آرزو کنم شاید خدا بشنوه… دلم می خواد هر چی زودتر نگار رو ببینم… همه احساساتی شدن، ولی تورج زود به دادمون رسید و حرف رو عوض کرد و چاقو رو برداشت و کیک رو برید و برای همه تو زیر دستی گذاشت و گفت می دونی بابا مینا خانم چقدر خوب می خونه؟ حالا مینا خانم زود باش ثابت کن که راست گفتم… عمه هم گفت منم تعریف صداتو خیلی شنیدم برامون بخون که بهترین موقع است. اونم بدون معطلی یک ترانه از حمیرا خوند… 🌹با اینکه همه لذت زیادی بردن ولی با آرزویی که حمیرا کرده بود تحت تاثیر قرار گرفتن و من دیدم حمیرا حالش بده ولی زود خودشو جمع و جور می کنه… علیرضا خان از صدای مینا خوشش اومد و اصرار کرد بازم بخونه و اونم خوند. همه محو صدای بی نظیر مینا شده بودن ولی همین طور که اون می خوند من متوجه ی حمیرا بودم… گاهی بهم می ریخت و احساس می کردم ، شکل موقعی شده که حالش بد بود تخم چشمش می لرزه و دوباره درست میشه… نگران شدم… یواشکی به عمه گفتم به حمیرا نگاه کنید مثل اینکه حالش خوب نیست ولی اون گفت نه چیزی نیست گاهی اینطوری میشه مهم نیست… شب خیلی خوبی بود و علیرضا خان خیلی از مینا خوشش اومد و بهش اصرار می کرد بیشتر بیاد خونه ی ما… موقع رفتن شد، علیرضا خان گفت: تورج تو با ما بیا من می رسونمت ایرج و رویا هم مینا خانم رو برسونن. وقتی مینا رو گذاشتیم، ایرج که روش به من باز شده بود دوباره سر حرف رو باز کرد و گفت: می دونی تو برای من مقدسی نمی خواستم با یک حرف احمقانه خاطر تو رو آزرده کنم ولی امروز که تو رو تو دانشگاه دیدم راستش ترسیدم. ترسیدم تو رو از دست بدم، دیدم اونجا پر از جوون ها ی …. چه می دونم … راستش حسودیم شد … خواهش می کنم اگر جسارتی کردم منو ببخش…. یادته روز اولی که اومدی خونه ی ما، یک دفعه وارد آشپزخونه شدی… مثل یک تابلوی نقاشی بودی مجذوب شدم وقتی تورج اون نقاشی رو کشید دیدم این همون احساسیه که اون روز من نسبت به تو داشتم. دلم می خواست اون نقاشی مال من می شد اگر خجالت نمی کشیدم همون شب اونو ازت می گرفتم… ولی حالا که باهات آشنا شدم بیشتر از هر چیزی روحیه ی لطیف و مهربون تو دوست دارم… باور کن تا حالا نه کسی رو این طوری دوست داشتم و نخواهم داشت… در حالیکه نمی تونستم نفس بکشم گفتم: منم همینطور… پرسید: از دستم که ناراحت نشدی؟ گفتم نه، برای چی؟ یک روز باید این اتفاق میفتاد. من منتظرت بودم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ @tafakornab @shamimrezvan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ام ✍ بخش دوم 🌹پرسید: تو چی؟ از کی این احساس رو داشتی؟ گفتم: راستش نمی دونم. من با حال بدی اومدم خونه ی شما. از خودم، از زندگی بیزار بودم و اصلا دلم نمی خواست با شما زندگی کنم. آمده بودم تا راهی پیدا کنم و از اونجا برم ولی خوب… احساسم برام ناشناخته بود و نمی دونستم معنی اون چیه؟ غصه ها و غم های من تو دلم پنهون شده بودن… برای من آسون نبود که همه چیز رو در یک چشم بر هم زدن از دست داده بودم و اونچه که بدست آورده بودم برام مثل حباب بود و هر آن انتظار داشتم بترکه… یک جوری توی زمین و آسمون دست و پا می زدم… تو خونه ی شما محبت دیدم… احساس دیدم و توجه زیاد… وگرنه اون اوایل خودمو موقتی و مهمون می دیدم. باور می کنی هنوزم یک ترس تو دلم هست که نمی تونم این خوشبختی رو باور کنم؟… 🌹اونشب ایرج منو خاطر جمع کرد که هرگز تنهام نمی زاره و برای همیشه با من می مونه. دیگه رسیده بودیم و من رفتم به اتاقم و با عکس اون که زیر بالشم بود خوابیدم. صبح زود به هوای اینکه ایرج رو قبل از رفتن ببینم از اتاقم بیرون اومدم. ولی اون رفته بود… تعجب کردم همیشه صبر می کرد تا منو ببینه بعد بره… خیال بدی نکردم حتما کار داشته منم یک چایی خوردم و رفتم دانشگاه… وقتی برگشتم اون هنوز نیومده بود… و از حمیرا هم خبری نبود… عمه به من گفت بیا تو اتاق من کارت دارم عمه جون… یک جوری از نگاهش و نوع حرف زدنش احساس کردم می خواد حرف مهمی به من بزنه و حدس می زدم که چی می خواد بگه… خودش جلو رفت و منم دنبالش… نشست روی مبل کنار پنجره، به منم گفت بشین. قلبم شروع کرد به زدن…. گفت: درد سرت ندم. تو با بچه های من برام فرقی نمی کنی. خودتم اینو فهمیدی، ولی اگر این شخصیت رو نداشتی من با علیرضا که هیچی با بچه هام مشکل پیدا می کردم… خدا رو شکر که با ما ساختی و صدات در نیومد. نه شکایتی کردی نه بد اخلاقی. تو خیلی خوبی، خانمی، و از همه مهم تر با گذشتی… و من تو رو مناسب می بینم که زن پسرم باشی، حالا می خوام ببینم عروس منم میشی؟ حتما خودت می دونی در مورد کی حرف می زنم؟ گفتم: بله… پرسید خوب چی میگی؟ کار تمومه؟ گفتم: دوست دارم شما خوشحال باشین. هر طوری خودتون صلاح می دونین… و با سرعت از اتاق عمه دویدم بیرون… صورتم گل انداخته بود و بدنم داغ شده بود. مثل کسی که تب داره از بدنم حرارت بیرون می زد خودمو رسوندم به اتاقم و پریدم روی تخت و عکس ایرج رو در آوردم و برای اولین بار چند بار بوسیدم. باورم نمی شد… فکر اینکه همسر اون باشم و تو این خونه زندگی کنم برام یک رویا بود که به حقیقت رسیده بود… از پنجره بیرون رو نگاه می کردم نمی دونستم اونشب چطوری با ایرج روبرو بشم یا حتی با علیرضا خان. انتظارم طولانی شد و اون نیومد و بالاخره صدای بوق ماشین رو از دور شنیدم. درِ وردی با سرو صدای زیاد باز شد و ماشین اومد داخل. وقتی نزدیک شد، دیدم که علیرضا خان با اسماعیل اومده… با خودم گفتم حتما عمه بهش گفته شاید رفته چیزی بخره… داشت غروب می شد رفتم وضو گرفتم نماز بخونم و به شکرانه ی اونچه خدا بهم داده بود سجده کنم… حمیرا داشت میومد بالا بازم احساس کردم حالش خوب نیست رنگ به رو نداشت و کمی می لرزید… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌹 : نشانه های مؤمن پنج چیز است: ❶ پرهیزگاری در خلوت ❷ صدقه در حالت نیازمندی ❸ شکیبایی هنگام مصیبت ❹ بردباری هنگام خشم ❺ و راستگویی هنگام ترس 🗒الخصال، ص۲۴۵ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 🌹 : 🔸 «بُنِيَ الإسلامُ على خَمْسٍ : عَلى الصَّلاةِ ، و الزَّكاةِ ، و الصَّومِ ، و الحَجِّ ، و الوَلايةِ ، و لَمْ يُنادَ بِشَيْءٍ كَما نُودِيَ بالوَلايةِ .» 🔹 «اسلام بر پنج پايه استوار است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت؛ و بر هيچ چيز به اندازه ولايت تأكيد نشده است.» . 📚 الكافي : ج۲ ص ۱۸ ح ۳ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
  💠 کدام غسل احتیاج به وضو ندارد و می شود با آن نماز خواند؟ 💠 ✅ پاسخ: ◀آیت الله خامنه‌ای: کسى که غسل جنابت کرده، نباید براى نماز وضو بگیرد، ولى با غسل هاى دیگر (چه واجب یا مستحبّ) نمى‏شود نماز خواند و باید وضو هم گرفت. ◀آیت الله مکارم شیرازی: با هر غسلى مى‏توان نماز خواند و وضو واجب نیست، خواه جنابت باشد یا غیر آن، واجب باشد یا مستحبّ، ولى احتیاط مستحبّ آن است که در غیر غسل جنابت وضو بگیرد. ◀آیت الله سیستانی: کسى که غسل جنابت کرده، نباید براى نماز وضو بگیرد، ولى با غسل هاى دیگر (چه واجب یا مستحبّ) غیر از غسل استحاضه متوسطه نیز مى‏تواند بدون وضو نماز بخواند. ➖➖➖➖ 📝 توضیح ‏المسائل مراجع، م 391 آیت الله خامنه‏اى، اجوبه، س 188 🔻🔻🔻🔻🔻 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ ﴿۶۰﴾ ✨مگر پاداش احسان جز احسان است (۶۰) 📚سوره مبارکه الرحمن ✍آیه ۶۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💯✍🏻آورده اند که خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی کرد : هر گاه یکی از بندگان من بیمار شد و پزشکان از درمان وی ناتوان شدند این دعا را بر وی بخوان و یا بر روی کاغذ و یا به وسیله چیز تمیزی بر ظرف تمیزی بنویس تا بیمار آب آمیخته شده با آن را بنوشد و شفا یابد : یَا مُصِحِّحَّ أَبْدَانِ مَلَائِکَتِهِ وَ یَا خَالِقَ الْآدَمِیِّینَ صَحِیحاً وَ مُبْتَلًى يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ إِشفِهِ بِشَفائِكَ، وَ داوِهِ بِدَوائِكَ، بِرَحْمَتِکَ‏ یَا أَرْحَمَ‏ الرَّاحِمِین 📚طب الائمه ص 230 @shamimrezvan ღگشا👆👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
✅از همسرت همه جوره توقع نداشته باش ازدواجی موفق هست که طرف مقابل همه چیز ما نباشه! هر انسانی حال خوبش رو از چند منبع می‌گیره: خانواده اش کار خوب تحصیلات تاثیرگذاری اجتماعی دوستان خوب ازدواج وقتی همه‌ی حال خوب خودمون رو به عهده همسر بذاریم یا نامزدمون به عهده ما ‌بذاره، بازی بسیار خطرناکی آغاز شده چون هیچ انسانی چنین قابلیتی نداره که در دراز مدت همه جوره ما رو خوشحال نگه داره. 💕💕💕 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
👆 کودکان👶🏻 آن‌گونه زندگی می‌کنند که می‌آموزند! اگر کودکی با و زندگی کند،☺️ می‌آموزد که زندگی زیباست 😇👌🏻🌺 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 حکایتی زیبا 👌 درباره حق الناس حتما بخونید ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan
👆 ✅9 بیماری که میشود با 9 میوه خشک آن را درمان و یا از ابتلا به آن پیشگیری کرد ! (☝️🏻) در حالت طبیعی میوه خشک شده میتواند یک میان وعده مناسب برای دفع احساس گرسنگی باشد و میتوان برای مدت زمان طولانی نگهداری کرد و از همین رو میتواند جایگزین مناسبی برای میوه تازه در خارج از فصل آن باشد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ قبل از اینکه صحبت کنید کلمات را از سه دروازه عبور دهید اولین دروازه، از خود بپرسید: آیا این حرفی که می خواهم بزنم حقیقت است؟ دومین دروازه بپرسید آیا لازم است الان مطرحش کنم؟ سومین دروازه بپرسید آیا حرفم نیش و کنایه ندارد که کسی را برنجاند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh