فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤به رسم ادب روز را باسلام
♥️برسالارشهیدان
🖤شروع میکنیم
♥️اَلسلامُ علی الحُسین
🖤وعلی علی بن الحُسین
♥️وَعلی اُولاد الـحسین
🖤وعَلی اصحاب الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تقدیم به صاحت مقدس امام رضا(ع)
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ما صَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
🌹🍃اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد
#آیه_روز☝️#قیامت_روزیست_که_مال_وفرزندان_سودی_نمی_دهد
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه ٢٦ مهر ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۴.۴٩
☀️طلوع آفتاب: ٦.١٣
🌝اذان ظهر: ١١.۵٠
🌑غروب آفتاب: ١٧.٢٦
🌖اذان مغرب: ١٧.۴۴
🌓نیمه شب شرعی: ٢٣.٠٨
#شهادت_امام_رضا_علیه_السلام
#روز_تربیت_بدنی_و_ورزش
#یاران_خائن
یـا رب العـالمیــــن...
شنبــه... صـدمرتبـه...
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
#پیام_سلامتی
✅فواید نوشیدن آب در زمان های مناسب
❷ لیوان🥛آب بعد از بیدار شدن: کمک به فعال سازی اندام ها
❶ لیوان🥛قبل از هر وعده: کمک به هضم
❶ لیوان🥛پس از حمام: جلوگیری از فشار خون بالا
❶ لیوان🥛قبل از خواب: جلوگیری از سکته قلبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش حرم بودم
ومهمان توبودم
مهمان تو
وسفره احسان توبودم
یک پنجره فولاد
دلم تنگ توآقاست
ای کاش که
زوارخراسان تو بودم😔
شهادت امام مهربانیهاتسلیت باد🏴
#دعا_درمانی
#ختم_حاجت_بسیارمجرب
4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند #جمیع_مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرار المقاصد
#شروع_امروزشنبه
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
┅┄🍃┄┄❣┄┄🍃┄┅
#آیه_درمانی👆#محبوب_شدن_بین_مردم
🌸✨ هرکس هفت مرتبه آیه ۷☝️
سوره ممتحنه رابه کف دست خود
بخواند بدمد بصورت خودبکشد
هرکه او راببیند دوستش دارد✨
📚 گلهای ارغوان ۱/۱۵۴
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤درسوگ نبی (ص)
🕯جهان سیه میپوشد
💚درسینه، دل از
🕯داغ حسن (ع) میجوشد
🖤از ماتم هشتمین
🕯امام معصوم (ع)
💚هر شیعه ز درد
🕯جام غم می نوشد
🖤ایام شهادت وسوگواری
🕯نبی اکرم و امام حسن مجتبی
💚و امام رضا (ع) برمسلمانان تسلیتباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم به دوستانی که
💕بهانه مهر و سر آمد عشقند
🌸وجودتون سبز
💕شروع هفته تون پراز
🌸خیر و برکت و آرامش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش اول
🌺آهسته رفتم به اتاقم و تا صبح یا بیدار بودم یا خواب های آشفته می دیدم …..
صبح قبل از من تورج و ایرج رفته بودن تو آشپز خونه و داشتن با عمه حرف می زدن …. من دیر بیدار شده بودم سلام کردم و به تورج گفتم : خوش اومدی حالت خوبه ؟
گفت : مرسی تو چطوری ؟ گفتم خدا رو شکر و رفتم و یک چایی برای خودم ریختم و یک تیکه نون برداشتم و کمی پنیر مالیدم روش و سریع خوردم و گفتم …. ببخشید دیرم شده باید برم …
پرسید دانشگاه چطوره ؟ گفتم ای خوبه بد نیست ….
گفت : می دونستم که دکتر خوبی میشی شنیدم طبابت رو از الان شروع کردی ؟
🌺با تعجب پرسیدم کی ؟ من ؟ نه بابا هنوز دارن بهمون اعضا داخلی بدن رو یاد میدن کو تا دکتری ؟ هنوز آمپول زدنم بلد نیستیم ….
گفت ولی تو می تونی خدا رو شکر یک دکتر خانوادگی داریم …خوب برو مزاحمت نمیشم امروز هستم می بینمت ……
ایرج گفت اسماعیل اومده ؟ هوا سرده بهش گفتم بیاد جلوی در ….
دستمو بلند کردم و گفتم خداحافظ و رفتم ….در حالیکه دلم نمی خواست برم می ترسیدم این دوتا برادر کاری دست خودشون بدن …می خواستم قبل از رفتنم با ایرج حرف بزنم ولی نمی شد من حتی شماره ی کارخونه رو هم نداشتم…….
🌺اون روز پنجشنبه بود و من ساعت یازده تعطیل می شدم ….. دیرم می شد که زودتر خودمو برسونم به خونه با عجله می رفتم تا به اسماعیل برسم که یکی از پشت سر پیرهنمو کشید وایسادم دیدم شهره اس عصبانی بود گفت : چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدی ؟ گفتم نشنیدم … چیکارم داری؟
گفت : می خواستم بهت بگم تلافی این کارتو در میارم منتظر باش …. گفتم نمی دونم از چی حرف می زنی ؟
🌺گفت : خودت بهتر می دونی ایرج رو پر کردی انداختی به جون من دو روزه تو خونه مریض شدم ، افتادم؛ هر چی از دهنش در اومد به من گفت حالا می بینی ؟ و با سرعت برگشت به طرف دانشگاه تازه یادم اومده بود که راست می گفت چند روزه اون نیومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم …… با خودم گفتم …ولش کن الان خودم هزار تا مشکل دارم ………..
وقتی رسیدم حمیرا تو حال بود … منو که دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و با اضطراب گفت : رویا دارم دیوونه میشم … مامان با تورج و ایرج رفته بیرون … پرسیدم مگه ایرج نرفته کارخونه؟ …
🌺گفت : حتما نه دیگه،، مرضیه می گفت با هم رفتن بیرون …… یعنی میگی کجا رفتن؟ …می دونی دیشب تورج اومده ؟
گفتم آره دیدمش ولی نمی دونم بین اونا چی گذشته صبح که می رفتم تورج حالش خوب بود اگر بهش گفته بودن حتما یک عکس العملی نشون می داد ….
🌺گفت: نه تورج اینجوری نیست می تونه خودشو نگه داره مثل ایرج نیست اون نمی تونه جلوی احساسش بگیره …. رویا نمی خوام بلایی سر این دوتا بچه بیاد ارزش نداره حاضرم تا آخر عمر همین طور بمونم ولی اونا چیزیشون نشه خدا کنه زودتر بیان دارم از نگرانی میمیرم …. گفتم : نه بابا حالا از کجا معلومه که برای این کار رفته باشن الان که اومدن من با ایرج حرف می زنم … خاطرت جمع نمی زارم کار بدی بکنن
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش دوم
🌺با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام جز خوبی اونا چیزی نمی خوام اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون میگم ….
یک ساعتی منو و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد جلوی در نگه داشت … ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….
جلوتر از همه عمه بود منو حمیرا با هم پرسیدیم کجا رفته بودین ؟ عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست خرید داشتیم …. حمیرا پرسید پس کو؟ چی خریدین ؟ تورج هم اومد تو………..
حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست …. طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
🌺تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خود راضی و کسل کننده ای هستی هیچوقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده چقدر زجر کشیدی ….نگران نباش خواهر من و ایرج با توییم نمی زاریم این طوری بمونه …
حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون گفت …. نمی خوام تو رو خدا به من رحم کنین حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شما ها خودتون رو تو درد سر نندازین … اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بزارم ، نکنین …دیگه نمی خوام همین قدر که پشت من هستین برام کافیه به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم نکنین …..
🌺ایرج گفت : مگه ما بچه ایم خاطرت جمع باشه من هستم،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی …. و رفت بالا ….
و خیلی زود با یک ساک بر گشت پایین و گفت نمی خوام نگران باشین ها ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش …. و هر دو با سرعت رفتن بیرون منو عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….
سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم من گریه ام گرفته بود گفتم تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
عمه گفت بیاین بریم تو سرما می خورین دنبال مقصر نگردین یک روز باید این طوری می شد .. هر وقت اونا می فهمیدن همین بود….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○