°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_نود ((در برابر چشم))
✨پدر کلید انداخت و در رو باز کرد. کلید به دست، در باز، متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش.
ـ اینجا چه خبره؟
با گفتن این جمله، سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش.
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد، حالا عصبانی شده، می خواد من رو بزنه.
برق از سرم پرید.
🦋ـ نه به خدا، شاهدن، من دست روش…
کیفش رو انداخت و با همه زور، خوابوند توی گوشم.
ـ مرتیکه آشغال، آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟
✨و رفت سمت اتاق، دنبالش دویدم تو، چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند و در کمدم رو باز کرد.
ـ بازم خریدی؟ یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم.
🦋ـ بابا، غلط کردم. به خدا غلط کردم،
پرتم کرد عقب، رفت سمت تخت. بقیه اش زیر تخت بود، دستش رو می کشید، التماس می کردم.
– تو رو خدا ببخشید، غلط کردم. دیگه از این غلط ها نمی کنم.
مادرم هم به صدا در اومد.
✨– حمید ولش کن، مهران کاری نکرده. تو رو خدا، از پول تو جیبیش خریده. پوستر شهداست. این کار رو نکن.
و پدرم با همه توانش، پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید. که پاره شون کنه. اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت.
🦋جلوی چشم های گریان و ملتمس من، چهار تکه شون کرد. گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز.
پاهام شل شد. محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_یکم ((تنهایم نگذار)
✨برگشتم توی اتاق، لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب بود، خیلی روحم درد می کرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم. اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
🦋یک وجب از اون زندگی مال من نبود، نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم. حس اسیری رو داشتم، که با شکنجه گرش، توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن، حق دیگه ای نداره.
✨ـ خدایا ! تو هم شاهدی، هم قاضی عادلی هستی، تنهام نذار.
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توی آشپزخونه بود، صدام که کرد تازه متوجهش شدم.
ـ مهران
به زور لبخند زدم.
– سلام، صبح بخیر
🦋بدون اینکه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد. از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم.
گ.ـ چیزی شده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده.
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه، می دونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی.
✨برگشت توی آشپزخونه، منم دنبالش.
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد. یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم.
🦋ـ اشکالی نداره، یه ماه و نیم دیگه #امتحانات پایان ترمه، خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار. کار کردن و درس خوندن، همزمان کار راحتی نیست.
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود، اما هیچ کدوم دروغ نبود.
✨ قصد داشتم نرم سر کار، اما فقط ایام امتحانات رو.
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°