eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📚ماجرای واقعی پسر جوانی که پس از مرگ حتمی زنده شد! 📖 ۱_ ❌ماجرای عجیب و تکان دهنده ای که در ادامه این مطلب مطالعه خواهید کرد از اتفاق عجیب برای یک پسر جوانی حکایت دارد که پس از خودکشی از دنیای مردگان تجربه کرده است: 📝موقعی که با میترا آشنا شدم روزی بود که به همراه خانواده ام به یکی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بودیم. نخستین جمله ای که به زبان راندم این بود:کدام مرد بدبختی با این ابلیس زیبا ازدواج می کند؟   📝این را گفتم، غافل از اینکه همان روز سرنوشت من تغییر می کند، آری سر و وضع ظاهری میترا به گونه ای بود که توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب کرده بود. 📝البته چهره زیبایی داشت، اما طوری لباس پوشیده و آرایش کرده بود که در نظر افرادی مثل من که در یک خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اینکه زیبایی اش به چشم بیاید، حرکات و ظاهرش جلب توجه می کرد. 📝حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و کم کم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد که بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم، یعنی تصمیم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش کنم که دیگران چه قضاوتی در مورد شخصیتش دارند. 📝اتفاقاً دو سه دقیقه ای که مشغول قدم زدن در کنار جاده بود و کسی در اطرافش نبود، بهترین مجال نصیبم شد و بی رودربایستی عقیده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم: "فکرش رو کردی اگر با این چهره زیبا، سیرت زیبا هم داشتی چه شخصیت زیبایی پیدا می کردی؟" 📝حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: "تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده" ... 📝ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...! 🌀🌀🌀ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#روایتی‌ازدنیای‌پس‌ازمرگ 👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ 📚ماجرای واقعی پسر جوانی که پس از مرگ حتمی زنده شد! 📖 ۲_ 🍃ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...! 🍃آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم. حس بدی داشتم. 🍃می دانستم که دارم خودم را گول می زنم: "شاید واقعاً نیاز به کمک داشته باشد" اما هر کار که کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به او تلفن نزنم.  🍃از همان تلفن اول که سه ساعت و ۲۲ دقیقه طول کشید،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می دیدم و خوشحالی ام آن بود که کسی از دوستی من و او خبری ندارد. 🍃اما میترا اصرار عجیبی داشت که دیگران ما را ببینند و سرانجام کمتر از ۲ ماه بعد تقریباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. 🍃پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند که سابقه نداشت. من نیز که عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ایستادم که:من می خواهم با میترا ازدواج کنم ... او قول داده که خودش را تغییر دهد! 🍃پدرم فریاد زد:تو آبروی ما را بردی و مادرم اشک می ریخت و می گفت:پسرم؛ این دختر اصلاح پذیر نیست ... چرا بازیچه اش شدی؟ 🍃من اما، گاهی اوقات هم که کم کم باور می کردم که دیگران در مورد او درست می گویند، به محض اینکه با میترا روبرو می شدم همه چیز را فراموش می کردم. 🍃حالا دیگه کار به جایی رسیده بود که رسوای شهر شده بودم و تنها امیدم آن بود که میترا پس از ازدواج با من رویه اش را تغییر دهد و ... 🍃تا اینکه فردای آن روز او را سوار ماشین جوان دیگری دیدم! 🍃وقتی خبر به پدر و مادرم رسید فقط گفتند:ای کاش می مردی و چنین ننگی را تحمل نمی کردی! 🍃من اما، چنان به بن بست رسیده بودم که اشتباه دوم را انجام دادم، "خودکشی". 🌀🌀🌀ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
‍ 📚ماجرای واقعی پسر جوانی که پس ازمرگ حتمی زنده شد! 📖۳_ 🎙روایت لحظات پس از مرگ 🔥من هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟ چرا که با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت در خواب عمیق مُردم. 🔥اما وقتی که به آن دنیا رسیدم فهمیدم که مُرده ام.خود را در جایی می دیدم که زمینش کاملاً سرخ سرخ بود. 🔥تا چشم کار می کرد بیابان بود، اما غیر از آنجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . 🔥احساس می کردم اگر بتوانم خودم را از این قسمت دور کنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پیدا می کنم.اما همین که نزدیک آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. 🔥مدام این سو و آن سو می دویدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اینکه در یک لحظه خودم را از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم. 🔥ولی هنوز شادی نکرده بودم که یک مرتبه دیدم جماعتی که نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهایی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم کردند. 🔥هر قدر توان داشتم به پاهایم دادم که فرار کنم، اما آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شدند و درست لحظه ای که داشت دستشان بهم می رسید، ناگهان دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی از راه رسید و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:" چکارش دارید؟ 🔥و بعد آن جماعت یکصدا گفتند:" او خودش را کشته و باید تنبیه شود... 🌀🌀🌀ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ 📚ماجرای واقعی نماز بدون وضوی امام جماعت 📖۱_ 💢نام نویسنده به لحاظ حساسیت های سیاسی را حذف می نمایم تا اصل ماجرا از دست نرود. ✍دکتر... در یادداشتی نوشت: 🌳حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزل مان بود می رفتیم.   🌳پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود. 🌳 یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.  🌳منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون این که وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد. 🌳 من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یک سره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند. 🌳 من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال های زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم حاجی شیخ هادی وضو نداردخودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. 🌳حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فُرادا می خوانم. 🌳این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم. ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 💥💥 یک کلیپ و داستان واقعی در مورد قضاوت عجولانه 💥💥 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
وقتی پادشاه مغول شیعه میشود👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ 📚ماجرای واقعی نماز بدون وضوی امام جماعت 📖۲_ 🍁مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. 🍁 زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند. 🍁دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟  آیا جاسوس است ؟ و آیا........ 🍁شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود؛ 🍁بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. 🍁بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. 🍁روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. 🍁پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.   🍁درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.  🍁نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند؟ نکند؟! 🍁به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم. 🍁خانواده اش را نابود کردیم ! از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم 🍁به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می گردم. 🍁او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود... ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 👑وقتی پادشاه مغول شیعه میشود داستان زیبای علامه حلی(ره) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#نمازبی‌‌وضو👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ 📚ماجرای واقعی نماز بدون وضوی امام جماعت 📖۳_ 🍃پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. 🍃خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند. 🍃سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی می گردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را میشناسید؟ 🍃پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دل گیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم. 🍃او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون این که از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام. 🍃خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. 🍃بعد از این جملات گفت قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (علیه السلام) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم. 🍃ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. 🍃الان از این ماجرا 20 سال میگذرد... و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم. 🍃ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. ❓ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم ؟!  ❓با یک جمله، چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟ ❌❌مواظب قضاوت هایمان باشیم‌❌❌ پایان☀️☀️☀️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖