eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
22.4هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
222 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 الان هم که ماشاا... خانمی شدی برای خودت و لیسانست رو هم گرفتی، اما بازهم ازش گریزونی. تو این یکی دو ماهه که رفتارت خیلی بد شده. به زور بهش سلام می کنی و حاضر نیستی باهاش سریه سفره بشینی و غذا بخوری. من نمی دونم تو چته اما فقط بهت می گم که کیا خیلی زحمت ما رو کشیده و بعد از فوت حاج جواد خدابیامرز همیشه و همه جا هوای ما رو داشته. اگه حمایت های کیا نبود که معلوم نبود چه بلایی سر ما می اومد! کیا غیرت داره. جای پدرته. شاید اگه بهت گیر میده و می گه کجا بودی و چرا دیر اومدی، تو ناراحت بشی اما مطمئن باش از سر مردونگی این حرفا رو می زنه. چون تو این جامعه بوده و دلش نمی خواد خواهر مثل دسته گلش خدای ناکرده اسیر دست این گرگا بشه. پس بهتره دست از لجبازی برداری و احترام کیا رو نگه داری! شقیقه هایم از درد زوق زوق می کرد. مادر داشت یک ریز از کیا و خوبی هایش می گفت و نمی دانست در دلم چه می گذرد. آخر چطور می توانستم به او بگویم که همین کیا از همان دوران نوجوانی به چشمی جز چشم خواهر به من نگاه می کرده و در این یکی دو ماه بارها قصد بی عفت کردنم را داشته؟ چطور می توانستم به مادر بگویم که هر بار به هر بدبختی بوده خودم را از چنگالش نجات دادم و دلم نمی خواهد حتی یک لحظه با او تنها باشم.وقتی حاج جواد و همسرش از بین آن همه بچه مرا انتخاب کردند خوشحال بودم از اینکه کابوس نداشتن پدر و مادر تمام می شود اما نمی دانستم از سن نوجوانی کابوس وحشتناک تری به نام کیا بر شب هایم سایه می افکند. هر چند حاج جواد و همسرش حق پدر و مادری را برایم تمام کردند اما بیشتر اوقات، وقتی کیا تلاش می کرد در گوشه ای خلوت تنها گیرم بیاورد، آرزو می کردم که ای کاش در همان پرورشگاه می ماندم و طعم داشتن پدر و مادر را نمی چشیدم. تا وقتی حاج جواد زنده بود همه چیز خوب بود. هر چند همان موقع هم نگاهها و رفتارهای بی شرمانه کیا آزارم می داد اما هرچه بود خیالم راحت بود که با وجود حاج جواد هیچ غلطی نمی تواند بکند اما درست بعد از چهلم پدر، کیا چهره پلیدش را نشان داد. آن روز مادر و مریم سرمزار پدر رفته بودند و من که سردرد شدیدی داشتم در خانه ماندم. نمی دانم کیا از کجا تنهایی ام را با آن شامه قوی اش بو کشید که نیم ساعت بعد از رفتن مادر و خواهرم سرو کله اش پیدا شد. آن روز را هرگز از خاطر نمی برم.کیا تلاش می کرد با من باشد و من با فریاد و التماس از او می خواستم رهایم کند. نمی دانم از آن کشمکش چقدر گذشت که صدای چرخش کلید در قفل در کیا را در جایش میخکوب کرد. همین که صدای مادر را شنیدم جانی دوباره گرفتم. کیا فوری خودش را جمع و جور کرد و به بهانه خوردن چای به آشپزخانه رفت. بعد هم طوری وانمود کرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! آن روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود. حس می کردم شقیقه هایم هر آن است که متلاشی شود. تمام وجودم در تب نگرانی و تشویش می سوخت و بدتر از همه این بود که نمی توانستم دلیل آشفته حالی ام را برای کسی تعریف کنم! آن شب به بهانه سردرد و افت فشار نزد مادر خوابیدم اما نمی دانستم روزها و شب های دیگری که در پیش داشتم را چه کنم؟ حالم از کیا با آن چهره به ظاهر خوب  و مهربانش بهم می خورد. او که توانسته بود در این سالها با چاپلوسی سهم الارث مادر و من و مریم را از حجره و خانه و ثروت پدر از دستمان درآورد،... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 «دیروز صبح مادرم برای سرزدن به دوستش که تازه از بیمارستان مرخص شده رفته بود. وقتی غروب برگشته خونه دیده از مریم خبری نیست. این نامه رو از روی میز اتاقش برداشته. همون موقع رفته سراغ کیا امااما اون کثافت با بی شرمی گفته که مریم خودش دلش می خواسته با اون رابطه داشته باشه! مادرم داد و فریاد راه انداخته و کیا در جواب مادرم با وقاحت تمام گفته برو شکایت کن، برو هر غلطی دلت می خواد بکن، چطور می خوای ثابت کنی که من به دخترات تجاوز کردم! بعد هم وسایل مادرم را ریخته توی خیابون و از خونه بیرونش کرده. دیشب مادرم اومد اینجا چون دیر وقت بود با تو تماس نگرفتم. حالا باید چیکار کنیم صبا؟» آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: « خب برین پیش پلیس، عکس مریم رو بدین تا پیداش کنن. از اون کثافت شکایت کنین! » مونس عصبی و شوکه بود. گفت:« می کشم اون کثافت بی همه چیز رو!» من اما خوب می دانستم که مونس جرات و شهامت چنین کاری را ندارد. او آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود.  *************************** یک ماه و نیم بعد: خبر کوتاه و گنگ و باور نکردنی بود: «مونس خودکشی کرده!» وقتی نیمه های شب مادر مونس با من تماس گرفت و هراسان خبر خود کشی مونس را داد نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان رساندم اما متاسفانه دیگر دیر شده بود. مونس به دلیل مصرف تعداد زیادی قرص آرام بخش به کما رفت و یک روز بعد چشمان مهربانش را برای همیشه بست. با رفتن مونس انگار چیزی از وجودم کنده شد. حس و حالی که در آن لحظات داشتم را با هیچ کلمه و جمله ای نمی توانم توصیف کنم. ضعف شدیدی جسمم را در برگرفته بود و به همین خاطر نتوانستم در مراسم تشییع جنازه مونس شرکت کنم. دست و دلم نمی رفت که در مراسم ختم مونس شرکت کنم اما برای تسلی دل مادرش هم که شده بود باید می  رفتم. در مراسم ختم مونس هرکه پدرش-حاج جواد- را می شناخت شرکت کرده بود. تاج گلهای زیادی آورده بودند و هر کس به نوعی با مادر مونس همدردی می کرد. زن بیچاره نمی دانست غصه مریم را بخورد که علیرغم تلاش های پلیس هنوز نشانی از او به دست نیامده بود یا غصه پرپر شدن مونس را؟ دردش را هم به کسی نمی توانست بگوید، چه می باید می گفت؟ اینکه سالها مار در آستین پرورش داده!.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت برید دیر وقته ، گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش.... رفتیم خونه عموم ، همش بفکرش بودم گریه می‌کردم خوابم نبرد زن عموم گفت چی‌شده چرا همش گریه می‌کنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت‌ که اخلاق احسان رو می‌شناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم... وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت... خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودم گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟! رفتیم خونه دیدیم مادرم نیست تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش می‌گشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش می‌گفت داشت می‌رفت دنبال احسان... از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت داداش(به رسم احترام) آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد.... عموم گفت زن داداش بخدا از همه چیز بی‌خبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش می‌کنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بی‌شرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم.... زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت می‌گم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم می‌گفت نگران نباش بزار بیان اینجا حالیشون می کنم. به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و دوم باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بر می‌گردم من دیگه درس نمی‌خونم می‌خوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن.... اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه می‌کرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟ رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه می‌کرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین می‌زنی پیرمرد؟ حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون.... ☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟ دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط می‌گفت خدایا شکرت و گریه می‌کرد؛ یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت می‌ریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم...... اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم داداش چرا اومدیم اینجا...؟ گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونه‌ی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار می‌خوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا می‌کردم می‌اومدم تو اینجا تو یکی از این قبر می‌خوابیدم؟ 😰گفتم داداش نمی‌ترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر می‌ترسم تا اینجا... گفتم چطور؟ 😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بی‌حجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب می‌خورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر، خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر می‌کنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف می‌کنه.... از اینا باید ترسید از اینا..... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر خالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار می‌کنی؟ گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم می‌خرم... گفت این قبر رو چند می‌خری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم می‌خوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم می‌خوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون می‌خری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق می‌کنه اینجا بایدعمل صالح داشته باشی تو دنیا ظلم نکرده باشه،مهربان بوده باشی.. به جای فرش یخچال و وسایل خونه بایدبه اینا اینجا رو آباد کنی... گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و سوم گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمی خونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا می‌خونم گفت کی گفتم خوب بعدا... گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصله‌م سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو... ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بی‌هوش شدم... داداشم گریش گرفت از شدت گریه نمی‌دونست خوب حرف بزنه گفت بی‌هوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمی‌دیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت می‌جوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست... 😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود... بخدا نمی‌تونم با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری... بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره... چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ می‌ترسیدم ولی رفتم... خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و می‌تونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت می‌کنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا.... گریه کردم گفتم داداش جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه می‌کردم ترسیده بودم نمی‌تونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن.... چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت گفت دستتو بده از قبر بیرون آمدم بیرون از قبر گریه می‌کرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش.... کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی می‌رسه که منو هیچ کس نمی‌تونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت کاری کنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇