eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.8هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
17.9هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((نگاه عبوس)) 🌼با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز، صداش رو بلند کرد. ـ سعید بابا، بیا سر میز، می خوایم غذا رو بکشیم پسرم. و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون، خیلی دلم سوخت. سوزوندن دل من، برنامه هر روز بود. چیزی که بهش عادت نمی کردم. نفس عمیقی کشیدم. – خدایا، به امید تو. 🌸هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد. الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن، وسط اون حال جگر سوزم، ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم. ـ بابا، یه آقایی زنگ زده با شما کار داره، گفت اسمش صمدیه. 🌼با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی، اخم های پدر دوباره رفت توی هم. اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد. ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سر جات. و رفت پای تلفن، دیگه دل توی دلم نبود، نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم، 🌸از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا… – خدایا، به دادم برس. دلم می لرزید و با چشم های ملتهب، منتظر عواقب بعد از تلفن بودم. هر ثانیه به چشمم، هزار سال می اومد. به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد 🌼گوشی رو که قطع کرد، دلم ریخت. ـ … دیگه نفسم در نمی اومد. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((پایان یک کابوس)) 🌼اومد نشست سر میز، قیافه اش تو هم بود، اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد. نمی تونستم چشم ازش بردارم. – غذات رو بخور. سریع سرم رو انداختم پایین ـ چشم. 🌸 اما دل توی دلم نبود، هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود. یا یا … هر چندـ اون حس بهم می گفت – نگران نباش، اتفاقی نمی افته. یهو سرش رو آورد بالا 🌼– اجازه میدم با آقای صمدی بری. فردا هم واست بلیط می گیرم. از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت. نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم. خشکم زده بود، به خودم که اومدم، چشم هام، خیس از اشک شادی بود. ـ ، شکرت بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم. – ممنون که اجازه دادی، خیلی خیلی متشکرم. 🌸 نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود، یا چطور باهاش حرف زده بود که با اون اخلاق بابا، تونسته بود رضایتش رو بگیره، اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم. شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات، هنوز توی وجودم بود. بی خیال دنیا، چشم هام پر از اشک شادی! 🌼ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه، همه اش لطف توئه، همه اش … بغض راه گلوم رو بست. بلند شدم و رفتم سجده. ـ الحمدلله، الحمدلله رب العالمين ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خدا نخواد هیچی اتفاق نمیوفته بلند بگوووو ‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌ ✾࿐༅💙🦋💙༅࿐ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh