سرگذشت واقعی
اسم داستان : #سارا
نویسنده : #ساغر
#قسمت_ششم
🌸قرارمون سینما ایران بود
معذب بودم
از اینکه کنارش راه میرفتم خجالت میکشیدم
اون حس بده دست از سرم برنمیداشت
سعی میکرد خیلی نزدیک بهم راه بره از پرروبازیاشم خوشم نمی اومد .
یکی از کنارمون رد شد بهم نگاه کرد و به علی گفت کوفتت بشه .
انگار علی نشنید
یا خودشو به نشنیدن زد
🌸خیلی خجالت کشیدم دوست داشتم زمین دهن باز کنه من غیب شم من دختری بودم که به هر پسری اجازه نمیدادم کنارم راه بره. نمیگم شیطون نبودم.. اما فقط اگر کسی رو واقعا به عنوان یه دوست خوب و موجه یا همکار قبول داشتم باهاش مشکلی نداشتم و اهل دوست پسر داشتن هم نبودم همیشه پسرهای سیریش رو سرکار میذاشتم و بهشون میخندیدم اما الان داشتم کنار یه پسر راه میرفتم که واقعا نمیدونستم چرا دارم اینکارو میکنم
پسری که ازش بدم میومد .
و در کنارش معذب بودم.. سوار تاکسی شدیم
🌸چسبیدم به در کل مسیر حرف نزدم و بیرون و نگاه میکردم
لجم در اومده بود که چرا همیشه به خاطر رودروایسی خودمو تو دردسر میندازم؟ چرا باهاش را افتادم تو خیابون
خب خودم تنها میرفتم دم سینما منتظر میموندم
اما دیگه خریت کرده بودم باید تحمل میکردم رسیدیم دم سینما بازم از شروین خبری نبود خونم به جوش اومد
حس کردم دروغ میگه
با عصبانیت گفتم
_پس کوش؟ اگه نیاد من نمیام تو سینما
یکم از در سینما فاصله گرفتم
سه تا بلیط تو دستش بود .اومد سمتم
_ وا شما دخترا چقدر سخت میگیرید بیا اینم بلیطش بیا بریم داخل اونم میاد قبل از شروع شدن فیلم .حتما کار داره با دیدن بلیط ها یکم اروم شدم رفتیم داخل
فیلم شروع شد
🌸تو دلم به خودم فحش میدادم بین خودمون یه صندلی واسه شروین خالی گذاشته بودم و کیفمو روش گذاشته بودم هر چی بهم تعارف میکردم نمی خوردم ،تمام ناخن هامو جویدم لج کرده بودم
حرص میخوردم
اصلا به فیلم نگاه نمیکردم
چشمم تو اون تاریکی به در ورودی بود
خودش هم فهمید عصبانی هستم اما به روی خودش نمی اورد
فیلم تموم شد اما شروین نیومد… اصلا یادم نیست چه فیلمی بود. چون فکر میکردم سرکارم گذاشتن
حس میکردم دستم انداختن
ازشون خیلی بدم میومد
دلم میخواست شروین و میدیدم تمام عصبانیتمو سرش خالی میکردم
از سینما اومدیم بیرون….