°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_سوم
📝(( رفیق من میشی؟؟))
🍃هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
🌹می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
🍃- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
🌹رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
🍃بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
🌹توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
🍃حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
🌹حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
🍃حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
🌹برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ...
🍃 اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
😢بغضم ترکید ...
🌹- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝((انتظار))
🍃توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
🌹- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
🍃- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
🌹- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
🌹- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
🍃ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
🍃- چی شد ایستادی؟ ...
🌹و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
🍃هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
🌹هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_سوم :✍ یا مرگ یا پیروزی
🌺وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ... باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ... قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ...
🌺که انسانیتی وجود نداشت... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ... باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ...
🌺جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ...
🌺اعتراض دارم آقای قاضی ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد ... موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن ... و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ... .
🌺اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ..
🌺فقط بهش نگاه می کردم ... موکل هام شدید عصبی شده بودن ... .
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... .
🌺از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟ ... آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ ... آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
🌺وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست ... .
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید ... .
- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... .
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_چهارم :✍ نماینده عدالت
.🌺- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ...
🌺رو کردم به وکیل خوانده ... در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... .
این بار با خشم بیشتری فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ...
🌺پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ... به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ... کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...
- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ...
🌺- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ... دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ... شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
🌺چرخیدم سمت قاضی ... فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... .
✍ادامه دارد.....
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡°○°●°○
#آخرینعروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سرسفرهافطاردعامیکنی !
ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟
شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .
فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .
صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.
وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .
تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون با تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .
سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.
سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .
ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .
اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .
ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .
یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .
آن خدایی که عیسی را بدون پدر آفرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست
سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سرسفرهافطاردعامیکنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.
حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان دهد .
او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سریع گزارش بدهند .
البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان
زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .
خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .