°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_دوم ((نت برداری))
🌷امتحانات آخر سال هم تموم شد. دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا، تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود.
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها، هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم، توی خونه جا می شدیم، اما برای من اوقات فوق العاده ای بود. اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود.
🌷بهترین بخش،رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه. رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود. اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار، مشهد، بهشت من می شد.
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم.
🌷وسط شلوغی، یهو من رو کشید کنار
– راستی مهران، رفته بودم حرم، نزدیک حرم، پرده #پناهیان رو دیدم. فردا بعد از ظهر سخنرانی داره.
گل از گلم شکفت
ـ جدی؟ مطمئنی خودشه؟
ـ نمی دونم، ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی بری.
🌷محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود. سعید، واکمنم رو شکسته بود، هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم، اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم، حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه.
🌷دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون، منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم. بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا، دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_سوم ((مرزهای خیال))
🌷سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
– چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟
ـ بقیه حرف های امروزه، تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم.
🌷نشست کنارم و دفترم رو برداشت. سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند و چهره اش رفت توی هم.
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین. به این چیزها هم توجه نکن.
خیلی جا خوردم.
🌷ـ چرا؟ حرف هاش که خیلی ارزشمند بود.
ـ دوستی با خدا معنا نداره، وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری. دوستی یه رابطه دو طرفه است. همون قدر که دوستت از تو انتظار داره، تو هم ازش انتظار داری. نمیشه گفت بده بستونه، اما صد در صد دو طرفه است.
🌷ساده ترینش حرف زدنه، الان من دارم با تو حرف میزنم. تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی، سوال داشته باشی می پرسی. من رو می بینی و جواب می شنوی. تو الان سنت کمه، بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی، از این رابطه ضربه می خوری. رابطه #خدا با انسان، با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه. رابطه بنده و معبوده، کلا جنسش فرق داره. دو روز دیگه، توی اولین مشکلات زندگیت،
🌷 با خدا مثل رفیق حرف میزنی، اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی و نمی بینیش، شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه. اصلا تو رو می بینه یا نه. این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی. به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه، به همون میزان سقوطت سخت تره.
🌷حرف هاش تموم شد. همین طور که کنارم نشسته بود، غرق فکر شدم.
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم، با خدا رفاقتی زندگی کردم و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده.
زل زد توی صورتم
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟
🌷شاید به صرف قدرت تلقین، چنین حس و فکری برات ایجاد شده. مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°