eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.2هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ کانون شرارت 🌹دوره زبان فارسی تموم شد … ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود …بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد … . 🌹سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود … امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد … باید می فهمیدم … اصلا من به خاطر همین اومده بودم … . شروع به مطالعه کردم … هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم …گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی … یک ظهر تا شب طول می کشید … 🌹گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم … .و این نتیجه ای بود که پیدا کردم … حکومت زمین به خدا تعلق داره … و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان … و ریسمان الهی هستن … و در زمان غیبت آخرین امام … حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته … . 🌹حکومت الهی … امت واحد … مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری … مبارزه با برده داری … تلاش در جهت تحقق عدالت …و … همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود … مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم… اما نکته دیگه ای هم بود … عشق به خدا… عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله … 🌹عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود … و این مفهوم برام قابل فهم نبود … اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد … مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است … انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن … اما عشق به خدا؟ … و عجیب تر، ماجرای کربلا … 🌹چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست … و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن… . خودشون رو یک امت واحد می دونن … و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره … . 🌹تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم … و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن … شیوع این تفکر در بین جامعه غرب … به معنای مرگ و نابودی اونها بود … . 🌹مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه … و در قلب کشوری که متولد شده اند … قلب خودشون برای جای دیگه ای … و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه … . برای اونها، ایران تنها … هیچ ترسی نداشت … تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که … برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد … . 🌹جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم … حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم … حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم … وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر … از اسلام … و از حکومت ایران ✍ادامه دارد … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خوابنما ترجیح میدم.. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت ( دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ ) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست (‌ نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه.. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم.. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه..). شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.. ریختن مو.. نا پدید شدنِ‌ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان.. و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. (دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..) قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان.. اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.. من سارا بودم.. سارا.. به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد..  اما من باید با یان حرف میزد.. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم. و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم.. و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست.. باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بیمعنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟ روز بعد در اوج ناتوانی  و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد.. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ‌ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم.. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد.. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ  دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد.. مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد.. پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم ( سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. ) روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. اینبار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما.. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش.. بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی.. ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡