#داستان_آموزنده
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒
👈 #قسمت_هشتم
جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.
پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت:
»من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم.
از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده!
«هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش!
دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم.
مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود.
مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم.
آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم.
گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک
می دیدیم.
هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود.
معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت:
»ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی.
اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد.
بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره.
بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی!
« جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد.
روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:.......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت
دختری بنام👈 " #فهیمه"🍒
👈 #قسمت_هشتم
... در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده!
با وحشت گفتم فیلم!!
« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.
باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت:
»خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!
« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت.
دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند.
دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم....
ادامه دارد⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!
#قسمت_هشتم
خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!»
و اینگونه بود که دختران بینوا از ترس آبرویشان راهشان را می کشیدند و می رفتند و کیان گاهی که از اوضاع و احوالشان با خبر می شد،
با غرور و افتخار می گفت:
«فلان دختر از عشق من خودکشی کرد!» و یا «فلانی از ترس اینکه آبروش نره از خونه فرار کرده!»
هر بار که کیان دختری را به خانه می آورد بلافاصله با من تماس می گرفت و از من می خواست در این خوشگذرانی کثیف همراهش باشم و من هر بار با قاطعیت می گفتم:
«من اهل این جور برنامه ها نیستم آقا کیان!» اما نمی دانم چرا آن روز بعدازظهر نتوانستم در برابر دعوت کیان مقاومت کنم. وقتی زنگ زد و گفت:
«خر نشو پسر، زود خودت رو برسون. یه تیکه الماس با خودم اوردم!» چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: «باشه، میام!»
برای خودم عجیب بود که چرا این بار نتوانستم در برابر نفسم مقاومت کنم و با سرعت داشتم به سمت خانه شیطان می راندم تا به قول کیان ساعتی خوش بگذرانم!
آن دختر جوان که نامش «سایه» بود واقعا از زیبایی همچون یک تک الماس می درخشید.
کیان مرا به عنوان برادرش به سایه معرفی کرد و سپس از مادرش- همان زن که همکارمان بود و کیان با دادن پول از او می خواست نقش مادرش را بازی کند- خواست تا برایمان شربت بیاورد.
خوب می دانستم نقشه کیان چیست. شربتی که قرار بود سایه بخورد حاوی قرص های خواب آور بود. مادر کیان!
شربت ها را آورد و لیوان مدنظر را برای سایه روی میز عسلی گذاشت و با حالتی که حتی به عقل جن هم نمی رسید ممکن است فیلم باشد، با سایه شروع به صحبت کرد که:
«کیان جان خیلی ازت تعریف کرده بود دخترم. تو این دو هفته ای که با هم آشنا شدین یه دل که نه صد دل عاشقت شده.
پیری و هزار درد، دوست داشتم خودم بیام دیدنت اما به خاطر پا درد نمی تونم از خونه بیرون برم. واسه همین از کیان خواستم تو رو بیاره تا عروس گلم رو ببینم!» صورت سایه از شنیدن این حرفها گل انداخت.
بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!....
💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_هشتم
- خیلی بی معرفتی نقشین، آخه چرا این کارو با خودت کردی؟ من و بابات کم داغ کشیدیم؟ می خواستی با این کارت، زبونم لال باز هم ما رو داغ دار کنی؟ خدا خیرش بده نگهبان پارک رو، تو رو که تو اون وضع دیده بود فوری زنگ زده بود اورژانس. تو موقع رفتن گفتی می خوای بری یه کم هوا بخوری و زود برگردی.
برگشتنت که دیر شد دلمون هزار راه رفت. نمی دونستیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم. هر جا که به ذهنمون رسید زنگ زدیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که رفته باشی پارک، ساعت دوازده گذشته بود که از بیمارستان زنگ زدن. شماره باباتو از دفترچه تلفن توی کیفت پیدا کرده بودن، نمی دونی چه حالی شدیم، تا بیاییم برسیم بیمارستان صد بار مردیم و زنده شدیم، وقتی تو اون وضع دیدمت قلبم ریش شد، دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...
اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست. بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده. رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگر آن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند. دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم. ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم. چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیت های تلخ زندگی کم کم رخ نمود....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
#قسمت_هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری⚰ مادرم تمام شد ،،
رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چندهفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،،
ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم👱🏻♀ رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وباادبی بودن 🙎♂🙎♂
سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهرسه هم تحصیل میکردن💼 هم سرکارمیرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر وباکسب درامدخوب مشغول کارشدن
واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو
که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدامخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن
حالا شاهین👩👦 پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد👶 وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم😍
وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 #مونس 🍒
👈 #قسمت_هشتم
مونس هر بار آغوش پرمحبتش را به رویم باز می کرد و امیدم می داد.
هرگز نتوانستم درک کنم اما در وجود مونس چیزی بود که او را از تمام دختران فراری که تا به امروز دیده بودم متمایز می ساخت. هیچ تصور نمی کردم که چنین وابسته مونس شوم.
او مونس من شده بود و در تمام این روزهای سختی که می گذراندم مادرانه به حرف هایم گوش می داد و اشک هایم را پاک می کرد. انگار این من بودم که به مونس احتیاج داشتم نه او به من!
اعتراف می کنم که تا به حال در زندگی ام چنین گوش شنوایی نداشتم. چنین کسی را نداشتم که ساعت ها روبرویش بنشینم و از هرچه می خواهم سخن بگویم و او در کمال آرامش حرف هایم را بشنود و راه حلی برای هر مشکلی پیش پایم بگذارد. مونس دوست عزیزی بود برایم اما صد افسوس که عمر دوستی مان کوتاه بود؛ کوتاه کوتاه کوتاه...
********************
- حمیده جان، آب دستته بذار زمین و پاشو فوری بیا اینجا!
صدای مونس می لرزید. نمی دانم چه پیش آمده بود که او را چنین آشفته و بهم ریخته بود؟ فوری به خانه اش رفتم ودر کمال تعجب مادر مونس را دیدم که بی حال و بی رمق روی مبل افتاده بود و گریه می کرد. مونس با رنگی پریده نزدیکم آمد و کاغذی مچاله شده را به دستم داد و گفت:
«بخونش!» گیج شده بودم. بی هیچ حرفی شروع به خواندن به خواندن کلمات نوشته شده روی کاغذ کردم: «مامان، حق با مونس بود. کیا واقعا یه حیوون کثیفه. حتی پست از یه حیوون! امروز وقتی تو برای سرزدن به دوستت از خونه رفته بودی بیرون کیا اومد تو اتاقم و برایم یه لیوان آب پرتقال اورد و گفت اینو بخور آبجی. بذار حالت بیاد سرجاش.
از صبح خسته شدی بس که درس خوندی. اصلا فکر نمی کردم کیا نقشه پلیدی تو ذهنش داشته باشه. واسه همین هم لیوان آب میوه رو یک نفس سرکشیدم و چند دقیقه بعد پلک هام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم اومدم دیدم با وضعیت نامناسبی گوشه انباری افتادم و اونجا بود که فهمیدم کیا چه بلایی سرم اورده. حق با مونس بود مادر، اما تو اون روز با بی رحمی از خونه بیرونش کردی و حرفش رو باور نکردی.
حالا ببین که من هم به سرنوشت مونس دچار شدم. کیا دامن عفتم رو لکه دار کرد. دیگه نمی تونم تو این خونه زندگی کنم. اصلا نمی دونم که دیگه می تونم زندگی کنم یا نه!
من واسه همیشه از این خونه میرم چون می ترسم از اینکه بخوای باز هم کیا رو به من ترجیح بدی و من رو متهم به دروغگویی کنی!»
نامه را که خواندم هنگ کردم. نمی دانستم چه بگویم؟ همانجا سرجایم خشکم زده بود. مونس مثل همه چند ماه دوستی مان بازهم به دادم رسید و گفت: «دیروز صبح مادرم برای سرزدن به دوستش که تازه از بیمارستان مرخص شده رفته بود. وقتی غروب برگشته خونه دیده از مریم خبری نیست. این نامه رو از روی میز اتاقش برداشته. همون موقع رفته سراغ کیا اما.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_هفتم 📝(( شروع پر ماجرا))
🌸🌼سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
🌼🌸تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
🌸🌼زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
🌼🌸قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
🌸🌼و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
🌼🌸بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
🌸🌼اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتم 📝(( سوز درد))
🌸🌼فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
🌼🌸- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
🌸🌼کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
🌼🌸توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
🌼🌸بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
🌸🌼سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
🌸🌼اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستانی ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی
🌷روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم …
🌷وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا به برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد …
🌷هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
🌷یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
🌷روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
🌷از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود …
پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌♧๑๐❁•═┄
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_هفتم✍ دست های کثیف من
🌹روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
🌹چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ...
🌹- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
🌹زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... .
🌹- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...
🌹سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .
🌹تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_هشتم ✍خشونت دبیرستانی
🌹با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ...
🌹- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ...
🌹اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... .
🌹با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ...
🌹دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... .
🌹بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... .
🌹همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ...
🌹صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°💢🦋💢°○°●°○