○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش چهارم
🌺اونشب من نمی تونستم درس بخونم ، کتابام روی پام بود و فقط بهش نگاه می کردم روزِ پر ماجرایی بود که هنوز نمی تونستم اونو هضم کنم و فکرم بهم ریخته بود بیشتر از همه حرفایی بود که بین عمه و حمیرا رد و بدل شده بود …. ولی از اینکه عمه فهمیده بود خوشحال بودم…. دیگه احساس گناه نمی کردم و کلا از پنهون کاری بدم میومد ….
کم کم خوابم گرفت و بدون اینکه یک کلمه بخونم رفتم تا کنار حمیرا دراز بکشم … وجود منو احساس کرد یک کم جا بجا شد و پرسید نرفتی ؟ پرسیدم اگر ناراحتی من اینجا بخوابم جا میندازم روی زمین ولی از اتاقت نمیرم ……
🌺گفت : نه تو رو خدا این حرف رو نزن من خیلی ام راحتم تو که اینجایی احساس امنیت
می کنم …. ساعت چنده ؟ گفتم نزدیک دوازده برای چی ؟
گفت : به خاطر تو، تا این موقع بیدار می مونی صبح چه طوری میری دانشگاه ؟ زودتر بخواب ….. و پشتشو کرد به من …منم دراز کشیدم و ازش پرسیدم … میشه ازت یک سئوال بکنم ؟…
.گفت : چیه بگو ؟ گفتم من یک استاد دارم که خیلی دکتر خوبیه از درس دادنش معلوم میشه,, ببخشید ، روانشناسه ، اجازه میدی یک بار بریم پیشش؟ ببین عصبانی نشو اگر حرف بی ربطی زدم منو ببخش …. دوباره برگشت طرف من و بلند شد نشست …..
🌺و پرسید استاد تو چی رو می تونه عوض کنه گذشته رو؟ اتفاقی که افتاده رو ؟ می خواد چیکار کنه دیگه کاری نمیشه کرد زندگی من نابود شد ….
گفتم به خدا خیلی اتفاقات بد تو زندگی برای همه میفته مگه همه زندگی رو ترک می کنن؟ …. سعی می کنن با اون چیزی که آزارشون میده مبارزه کنن …. تو نباید اینقدر زجر بکشی به خاطر یک مریضی…… حتما یک چیزی تو رو آزار میده که دکتر می دونه چطوری اونو فراموش کنی ….. وقتی من توی جاده افتاده بودم و جنازه ی پدر و مادرم رو می بردن فکر کن آدم می تونه فراموش کنه ؟ نه …ولی باید بکنه چاره نداره از این که بقیه ی عمرشم خراب کنه چی حاصل آدم میشه ….. حالا که نگاه می کنم می بینم من الان باید اینجا باشم اگر اون اتفاقات نمی افتاد من اینجا نبودم ……
🌺من حرف می زدم و اون به من نگاه می کرد بعد سرشو انداخت پایین و گفت : اینایی که تو
می گی منم می دونم من که هم از تو بیشتر درس خوندم و پونزده سال بزرگترم …..ولی مال من فرق داره خیلی بده دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست ….
گفتم می خوای به من بگی؟ شاید یک کم دلت قرار بگیره …….
آه بلندی کشید و به یک باره اشک از چشمش ریخت پایین ….
گفت تو طاقت شنیدنشو داری ؟ من به تو اعتماد دارم و راستش دلم می خواد بدونی ولی می ترسم باعث آزارت بشه …..
تو می دونستی که من از همون بچه که بودی تو رو دوست داشتم ….
گفتم واقعا ؟ نمی دونستم چند بار منو دیدی ؟ گفت : نمی دونم یک بار وقتی تازه راه افتاده بودی و یک بارم سه یا چهار سال داشتی … خیلی خوشگل بودی موهای بورت تا تو کمرت بودپایین موهات منگول منگول شده بود و من عاشق تو شدم با اون چشمای آبی یک کم چاقم بودی….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم✍ بخش پنجم
🌺اون موقع آدم دلش می خواست بخوره تو رو من تو حیاط خونه ی شما دنبالت می کردم و با هم می خندیدم …….
ولی اون روزا آخرین روزهای خوشی من بود … آب دهنشو قورت داد و پرسید رویا خیلی بده بهت بگم؟ ندونی بهتره برو بخواب …..
گفتم چون فکر می کنم ما الان با هم دوست هستیم و همدیگر رو اینقدر دوست داریم همش با همیم این خیلی بهتره که منم بدونم ، چی سرت اومده ؟ …..
🌺دستشو گذاشت بین دو پاشو قوز کرد و همین طور که اشکهاش می ریخت گفت : بابام شبها با دوستاش و عمو ی من قمار بازی می کردن من سیزده سالم بود …… بعد دستشو گذاشت روی دهنش و محکم فشار دادو یک زوزه کشید … گفتم اگر ناراحت میشی نگو …..
ادامه داد یک شب عموم به هوای کاری بازی رو ول می کنه و میاد سراغ من …عموم بود مورد اعتماد ما بود ، چطور ممکنه ؟ چطوری دلش اومد ؟ …… اومد بالای سرم دستشو گذاشت روی دهنم و من بیدار شدم هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت ، حتی بالش گذاشت روی دهنم تا صدام در نیاد ……..(مثل این بود که داشتم کابوس می دیدم باورم نمی شد ) حمیرا انگشتشو گذاشت بین دو دندونش و فشار داد همین طور که هر دو هق و هق گریه می کردیم دستشو گرفتم و کشیدم بیرون ….. ادامه داد …. نمی دونستم چیکار کنم…..
🌺وقتی رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و مامان و بابام اومدن و منو به اون حال بد و فجیع دیدن … مامانم مرتب می زد تو سر خودش و ناله می کرد گفت یا خدا کی باهات این کارو کرد ؟
گفتم عمو …. اون با سرعت رفت پایین ولی اون حیوون رفته بود من می لرزیدم و مامان خودشو می زد و می گفت حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
بابام همون موقع دوستاشو فرستاد رفتن و رفت دنبالش ولی من حالم بد شد جیغ می زدم و از خودم بدم میومد و بالاخره از حال رفتم می گفتن پنج روز تو اغما بودم وقتی به هوش اومدم فهمیدم آقا برای حفظ آبروش صداش در نیومده و اون کثافت هم از ایران رفته بود
🌺من یکسال مریض شدم شبا کابوس می دیدم……. می دیدم یکی داره به سراغم میاد ….. مامان و بابام برای اینکه منو راضی نگه دارن هر چی می گفتم گوش می کردن ولی من از حرصم اونا رو وادار به کارایی می کردم که اذیت بشن و خودم هیچ کدوم اونا رو دوست نداشتم ……….
با همه ی احوال اون کابوس ها دست از سرم بر نداشتن ….
چند سال طول کشید تا یک کم آروم شدم فقط به زبون آسونه چه شب ها تک و تنها تو این اتاق گریه کردم و به خودم پیچیدم …… تا اینکه رفتم انگلیس اونجا خوب بودم از این محیط دور شدن برام خوب بود ….ولی از همه ی مردا بدم میومد هر کس رو نگاه می کرد ، فکر می کردم می خواد اذیتم کنه …درسم که تموم شد برگشتم خیلی مامانم رو دوست دارم و دلم نمی خواد ازش دور باشم ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث
🔰اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمودند :
💎 مبادا چنان دوستت را از خود فراري دهي كه دوري از تو را انتخاب كند و جدايي را ترجيح دهد.
📗غررالحكم،٢٦٨٩
➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 «المُؤمِنُ إِلفٌ مَألوفٌ مُتَعَطِّفٌ.»
🔹 «مؤمن ، خون گرم و الفت پذير و مهربان است .»
📚 غرر الحكم : ح ١٤٣٢
╭━━⊰❃ ✨ ❃⊱━━╮
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
╰━━⊰❖✨ ❖⊱━━╯
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#عکس_نوشته
✅حکم آرایش خفیف و کم...
نظر امام خامنهای👆
#احکام_شرعی #احکام_بانوان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#هرروزیک_آیه #تدبر
💠 قسمتی از آیه 19 سوره نساء
🔸🔶 و عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ
📎 ترجمه: و با آنان(زنانتان)، بطور شایسته رفتار کنید!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#سوره_درمانے #بخت_گشایی
🌸✨اگر قصد ازدواج دارد اما میسر نیست یک هفتہ بخواند↯
1⃣✨ ۷۰ آیة الکرسی
2⃣✨ ۷۰ سوره اخلاص
3⃣✨ ۷۰ ناس
4⃣✨ ۷۰ فلق
مجرب است✨
📚 ڪنوز آل محمد ص
مطالب مشابہ ↩️
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قدیما
نمیدونم دل ما خوش بود
یا قدیما بیشتر خوش میگذشت
نمیدونم قد ما کوتاه بود
یا قدیما برف بیشتر میومد
قدیما بیسکویت ها هم باوفا بودند "مادر"
اما الان بیسکویت ها هم بی وفا شدند "های بای"
نیومده میره.سلام خداحافظ
نمیدونم سلامتی بیشتر بود
یا ما مریض نبودیم!
نمیدونم همه چی داشتیم
یا چشم و همچشمی نداشتیم
نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم
اما روزای خوبی داشتیم.
#عصرآخرهفته_تون_عالی🍩☕️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#همسرانه
#سیاست_های_همسرداری
دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان را در جمع نیاورید...
💘افراد یا منتظر دعوای شما هستند
💘یا دلسوزی های بیجا می کنند
💘یا بعد ها برایتان یادآوری (سرکوب)می کنند
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#تربیت_فرزند
#کودک هرچه پیرامونش باشد،جذب میکند.
فیلم،کتاب، #موسیقی و هر چه که در اختیار کودکست را زیر نظر داشته باشید!!
هرگز فراموش نكنيد:
#پدر ،#مادر شدن راحت است،
ولى پدر و مادر خوب ماندن،سخت است!!
@zendegiasheghaneh
@shamimrezvan
#ضرب_المثل
پیشینه ضرب المثل👈 #وعده_سرخرمن
می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند.
مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد.
ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.
مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید.
حوصله داری؟» و ساززَن بیچاره را محروم می کند.
@tafakornab
@shamimrezvan
#پیام_سلامتی
✅توت خشک،جایگزین قند!
👈بهترین قند طبیعی
👈مفید برای کاهش وزن
👈کاهنده کلسترول بدخون
👈ضدسرطان و بیماری قلبی
👈سرشار از فیبر و ملین است
👈دشمن اضطراب و عصبانیت
👈حاوی آهن و داروی کم خونی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
#شیخ_بهایی
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم
غافل از خود دیگری را هم قضاوت می کنیم
کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوز
چشم می بندیم و هر شب خواب راحت می کنیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh