#زهد_ریایی
به سر تا پرورانیدم ، هوای پادشایی را
بهانه کردهام هر شب، سر کویت گدایی را
به عشق روی دلجویت، گدایی در سر کویت
کند آن که به سر دارد ، هوای پادشایی را
دلم در حلقهی زلفت ، کند مأوا بدان حکمت
که بیند خود به چشم جان، صفای مشک سایی را
بوَد جان در تنم زندان، چو مرغی در قفس حیران
ندارد مرغ پر بسته ، به جز فکر رهایی را
جدا شد بند بند جان ، ز درد فرقت جانان
کز آه گرم دل سوزم ، سراپا نای و مایی را
چو باشد آشناییها ، سرآغاز جدایی ها
ندارد این دل خسته ، غم بی آشنایی را
اگر جود و سخا داری ، به مسکینان رسان یاری
که چون بود استخوان سالم چه حاجت مومیایی را
به روز فقر و درویشی ، اگر بخشی کم و بیشی
کنی شرمنده و حیران ، ز بذل و جود طایی را
به صورت گر مسلمانی، به سیرت عکس سلمانی
چو گبر پارسی بنگر ، مقام پارسایی را
ز داغی بر جبین خود ، فریبی اهل دین خود
چرا بازیچه چون واعظ ، کنی زهد ریایی را؟
خدا را زآن سبب خوانی، که در دریای طوفانی
ز نادانی نمیدانی ، فنون ناخدایی را
بوَد (شمس قمی) در قم ، نهان در ظلمت مردم
که خواهد پرتوِ خود گم ، نخواهد روشنایی را
شادروان سید علیرضا شمس قمی
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi
(مکتب آزادی)
به آزادی رسیدن ، مکتبی آزاد میخواهد
عدالتگستری آیین عدل و داد میخواهد
درخت معدلت ، از ریشهی آزادگی روید
که باغ عدل مردانی چو سرو آزاد میخواهد
بنای کاخ حق را ، ذوفنون معمار میباید
بقای قصر دین را خشت خون بنیاد میخواهد
حقیقتگویی و احقاق حق ، فطری بود اما
حصول اینچنین پندار ، استعداد میخواهد
به خودآموزی از هر علم ، آگهْ میتوانی شد
ولی ممتاز گشتن ، مکتب استاد میخواهد
به جنت گر نشانی بید را ، حاصل نمییابد
نکومردی نسب ، از نیکی اجداد میخواهد
ز داس آهنین در جنگ ، کاری بر نمیآید
هماوردی دشمن ، تیغی از پولاد میخواهد
نه هر آهنگری بر دفع ضحاکان به پا خیزد
که رستاخیز ملی، کاوهی حداد میخواهد
هزاران کوهکن در بیستون گویند با حسرت
که کوه عشق، شیرینکاری فرهاد میخواهد
چو موسیٰ آنکه خیزد با عصای سامری افکن
زوال ساحران ِ وادی بیداد میخواهد
زهازه فکر آن آزاده مردی را کز آزادی...
جهانی را رها از قید استبداد میخواهد
رهانَد رهبر بینا ز لغزش ، خلق گمره را
که در رَه آنکه نابینا بوَد ارشاد میخواهد
مَدد از بَعد استمدادِ مظلومان ، هنر نبوَد
که مظلوم مَدد ناخواسته امداد میخواهد
شود هرچند ویران کاخ ظالم زآه مظلومان
ولیکن قلع و قمع ظالمان ، فریاد میخواهد
ستمگر نیست ایمن ز آه مظلوم ستمدیده
که صید نیمهجان نابودی صیاد میخواهد
ز وحدت ، طرد کن از مملکت خیل اجانب را
که استقلال میهن ، وحدت آحاد میخواهد
بوَد واجب دفاع ما ز دین و ملت و کشور
که دفع خصم، سرباز غیور و راد میخواهد
دلیران فداکاری ، به راه حفظ آزادی...
به نابودی دشمن ، ثابت و آزاد میخواهد
زهی بر آن جوانمردی که در راه جهاد حق
ز بذل جان و تن رهتوشه خیرالزاد میخواهد
هزاران جان، فدای جانِ آن سرباز جانبازی
که با ناشادی خود ملتی را شاد میخواهد
فروغ (شمس قم) تابد ز برج عدل و آزادی
ز نور شمس ، دهقان ملک را آباد میخواهد.
شادروان سید علیرضا شمس قمی
1360
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi
(خمخانهی عشق)
تا شدم گرم دل از شمع رخ دلبر خویش
همچو پروانه زدم شعله به بال و پر خویش
آتش عشق وصال تو چنان سوخت مرا
که نباشد خبرم زآتش و خاکستر خویش
دلبرم بُرد چو در نردِ وفا مُهرهی مِهر...
بسته بر روی منِ باختهدل، ششدر خویش
گر که بر دامن دلدار، رسد روزی دست...
میدهم شرح حکایات دل مضطر خویش
خشک لب سوزم و گریم ز غم پروانه
شمعسان گر زدهام شعله به خشک و تر خویش
سحرم گرد گنه شست ز بس چشمهی چشم
شرمگین گشتهام از رحمت چشمِ تر خویش
ساقی بزم ازل، از مِی خمخانهی عشق
کرده مست ابدم، از کرم ساغر خویش
پیر عشقم چو دهد جرعهای از خمّ غدیر
بی نیازم کند از جام مِی کوثر خویش
(شمس قم) زآتش عشق تو اگر سوخت چه باک
کاین نصیب است مرا از دل پر آذر خویش
شادروان سید علیرضا شمس قمی
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi
"رباعیات ذیل به مناسبت تولد دختران دوقلویم در بیمارستان نامداران تهران سروده شد."
#دختر
امروز بسی خوشدل و خرسندم من
زیرا به دو نازدانه، دلبندم من
دو دختر توامان مرا داده خدای
خشنود ز دیدار دو فرزندم من
گویند بهشت خلد را هشت در است
دختر ، دری از بهشت بهر پدر است
تا حال ، چهار در به رویم شده باز
تا هشت درِ بهشت چشمم به در است
زیرا دری از بهشت باشد دختر
رمزیست درآن ز گفتهی پیغمبر
دختر درِ جنّت است و چون مادر شد
جویند بهشت ، زیر پای مادر
بیچاره پدر که هست بی نام و لقب
نی درب بهشت و نی بهشتش منصب
یک عمر بوَد توشه کش اهل و عیال
پس مَنصب او شدهست حمّال حطب
شادروان سید علیرضا شمس قمی
1350
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi
(خسرو توس)
من به دیدار یار آمدهام
خاکبوس نگار ، آمدهام
عذر تأخیر خدمتم بپذیر
که بسی شرمسار آمدهام
شوق دیدار بود و بخت نبود
حالیا... بختیار ، آمدهام
به گدایی کنی چو مفتخرم
بر درِ شهریار ، آمدهام
ناامید از همه بدین درگاه
بختِ امّیدوار ، آمدهام
بندهی خاکیام که از ملکوت
زی خداوندگار ، آمدهام
تا شوم مَست بادهی عشقت
به سرِ خم ، خمار ـ آمدهام
خونِ دل خشک شد به چشمهی چشم
لاجرم اشکبار ، آمدهام
از حریم عفاف معصومه
عصمت کردگار ، آمدهام
خدمت هشتمین امام همام
حجّت هشت و چار آمدهام
سوی دربار شه از آن شهدخت
یافتم بار و ، بار آمدهام
به رضای تو چون رضا هستم
اینچنین نامدار ، آمدهام
جسم و جانم به حق کنند اقرار
پیش خور ، ذرّه وار ، آمدهام
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
آمدم تا ببوسم این درگاه
که ملایک زنند بوسه پگاه
آمدم تا که حجت هشتم
دهدم در جوار خویش پناه
آمدم تا غبار درگاهت
سرمهی دیدگان کنم همه گاه
آمدم تا شفا دهی از لطف
تن و جانم که خسته است و تباه
آمدم تا به قلزم کرمت
پاک سازی وجود غرق گناه
آمدم تا ز جذبهی عشقت
شوم از راز عاشقان آگاه
آمدم تا که سکهی ایمان
به گدایش عطا کند آن شاه
آمدم تا ظلیمه خواه شوم
نزد آن خسروِ عدالتخواه
آمدم تا که شٍکوه بنمایم
از ستمپیشگان نامه سیاه
آمدم تا دلیل مظلومی
دل بشکسته آورم به گواه
آمدم تا به خواهش مظلوم
حکم ظالم کنی به حکم الله
آمدم تا که رهنمون گردی
خلق گمگشته چون من گمراه
چون مریدان شاه میدانند
عجز این بنده را به درگه شاه
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
شکر لله که آن شه از ره ِ داد
چون مرید آمدم مرادم داد
آن شهِ دادرس ز لطف و کرم
باب رحمت به روی من بگشاد
دادِ من داد و دادبانی کرد
رفع غم کرد و دفع هر بیداد
پای من برگذشت از سر مهر
تا که پا بر سرم ز مِهر نهاد
هست معمار قلب ها و نمود
قلب ویرانهی مرا آباد
هست باب الحوائج و از جود
گشته باب المراد و باب جواد
سایهام سایبان گردون شد
تا ز شه سایه بر سرم افتاد
دل ناشاد ، از عنایت او
شاد گشت و نمیشود ناشاد
جان که محبوس جسم خاکی بود
فیض جانانهاش نمود آزاد
تا به جایی پرید طایر جان
که شده کُنگِر فلک ، میعاد
خاک کوی تو توتیا آرم
که مرا شد فروغ دیده زیاد
باز هم از خطای خود خجلم
که مبادا مرا بری از یاد
این حقیقت همیشه میگویم
گه ترنم کنم ، گهی فریاد
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
رفتم ای دوست! شادمان رفتم
با ره آورد و ارمغان رفتم
اینک از آستان اقدس تو
سوی قم با صد آرمان رفتم
جان نهادم به خدمت جانان
با تنِ بی روان و جان رفتم
نی غلط گفتم از تو جانانه
جانِ نو یافتم جوان رفتم
من خود از جان خویش آگاهم
که چهسان آمدم چهسان رفتم
آمدم با دلی تهی از مِهر
حال با قلب مهربان رفتم
بی امان آمدم ز ناامنی
در پناهِ تو در امان رفتم
مرغ پر بسته بودم و پَرِ من
چو گشودی به آسمان رفتم
ز آهوان اسیر صیادان
بودم و چون شدی ضِمان رفتم
جرعه نوش ولایتت چو شدم
مست و شاداب و شادمان رفتم
خاک بودم کنون شدم اکسیر
کاه بودم ، به کهکشان رفتم
رفتم از خدمتت شدم محروم
دیده گریان و دل گران رفتم
رفتم و دلشکسته ـ سرگردان
گفتم این راز و با فغان رفتم
که منم (شمس قم) تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
شادروان سید علیرضا شمس قمی
تابستان 1357
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi
هدایت شده از آموزش عروض و قافیه و...
"وَ تعزّ مَن تشاء وَ تذلّ مَن تشاء"
کــار اگر شـد فقـط بــرای خــــدا
چــه نیــازی بـوَد بـه روی و ریـــا
نکنــد فهـــم هر کس ایـن عنــوان
عــزت و ذلـت است دست خــــدا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
#مَهدی_منتظَر
به ناله آنکه شبی دامن سحر چسبد
چنان بوَد که به درگاه دادگر چسبد
کسی که دامن مقصود را به دست آرد
کجا به دامن آلودهی بشر چسبد؟
به آه و ناله به چنگ آر آستان حبیب
گدا مُصِر چو بوَد نالد و به در چسبد
ز فیض دیدهی شب زندهدار خود شبنم
به نور چشمهی خورشید ، زودتر چسبد
به پیش طاعت یزدان بهشت ناچیز است
سفیه ، آن که بدین مزد مختصر چسبد
خمار عشق بهصد خم نمیشود سرمست
اگرچه آب ، به لبتشنه بیشتر چسبد
شبی چو شهد لبش را چشیدم اندر خواب
هنوزم از اثرش لب به یکدگر چسبد
فراق روی تو بس دردناک و غمخیز است
عجب مدان که دو دستم به روی سر چسبد
هنر مولّد سیم و زر است و نزد خرد
خطاست مرد هنرور به سیم و زر چسبد
مخواه مزد هنر را ، که باغبان کریم
فقط به دامن گل ، از ره نظر چسبد
بگیر بر کمر خویش دست همت و سعی
که پهلوان زبردست ، بر کمر چسبد
ز عالمانِ بدون عمل صلاح مجوی
نه عاقل است که بر شاخ بیثمر چسبد
مگیر دامن ارباب زر که خوار شوی
زنند سنگاش اگر میوه بر شجر چسبد
به مِهرِ دامن گردون نظر نخواهد کرد
کسی که دامن مهدی منتظر چسبد
قیامت ار ز قیامت چو قامتت خیزد
به ذیل دامن عدلت ابوالبشر چسبد
چو (شمس قم) رسدش دستِ جان به دامن یار
به ناله آن که شبی دامن سحر چسبد .
شادروان سید علیرضا شمس قمی
#شمس_قمی
eitaa.com/shamseqomi