eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر صلوات امروز ما امام زمان....... 😍❣
دیوار دل_نوشته های اربعین...... ❣ به یاد کربلا........... ☺️
●●●● دنیا مثلِ شیشه‌اۍ مے‌ماند کہ یکدفعه می‌بینی از دستت افتاد و شکست..!! . 🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اَز‌گُناھ‌کردن‌خَستھ‌شدے‌ وَلی‌نِمیدونےچارھ‌چیه😔🥀 نَمازات‌یکےیکےداره‌قَضا‌میشه‌ و‌توعین‌خیالت‌نيست😥🤦‍♂️ دلت‌یه‌تغیر‌حسابی‌میخواد؟😊 بایدخودت‌ࢪا‌گم‌کنے‌زیرِ‌سایھ‌ی‌‌خُدا (: 🌸🌿
هرکی دنبال خبـر میگرده بهش بگیـد عشـق داره برمی‌گرده:) شهـدای‌خان‌طومان..
شھادت دَرد دآرد••♥️•• درد ڪشتن لذت...🍃 قبل از اینڪه با دشمن بجنگے باید با نفست بجنگے||🙃 💌> 🥀😇⇣]↓♥️ 🌱 @jahadmoghnie1313
نمی دونی چه شهیدی رو به عنوان رفیقت انتخاب کنی؟🌹 •°•°•°•°• یک شهید خیلی بی نظیر سراغ دارم😉 پدرش هم شهید شد🥀 پس باید بگیم 🙂 یک چیز یادت باشه☝️🏻 رفیق شهید🥀 شهیدت می کنه❌ {جَه‍ــــٔادْمُـغْـنیــه‍ــ....} @jahadmoghnie1313 ••••شهید جهاد مغنیه••••
ویژه ترین کانال😍👆🏻👆🏻 ... خیلی پیشنهاد می کنم که عضو بشوید👌🏻عالیه کانال شهید جهاد مغنیه👆🏻🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_رفیق؟!🙃 +جان‌دلم☺️... _دلم‌هوس‌یه‌جای‌امام‌حسنی‌کرده‌🙃💔 +خب‌من‌یه‌جارو‌میشناسم‌که‌پراز‌عاشقانه های‌امام‌حسنه☺️ _واااقعااااا😍پس‌به‌منم‌بده....😇 +چشم‌بزن‌رو‌لینک‌برو‌که‌خیلی‌‌محشره👌😉 [°• @hasanjana 🦋]•°• ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیاتاگردان‌امام‌حسنمون‌خالی‌نمونه🙃 دعوت‌نامه‌ازطرف‌حضرت‌زهراهست دریابش‌رفیق💚 گردان‌118هستیم توسپاهه315....☺️😉 ✨منتظرتونیم✨ ĵøĩŋ @hasanjana
بسم‌ࢪب‌اݪعشق♥️✨ وقتے سـردار گفتن «ما ملت شهادتیم...» یعنے اگہ بمیریم خیلے حیفہ💔 تمام...✋🏻 #منبع↯ ●مطالب‌سیاسےروز✌️🏻‼️ ●عکس‌ودلنوشتھ🌿 ●شعر‌وبیو✨ ●استورے‌وکلیپ‌اینستاگرامے ●گلچین‌مداحےها💌 از اون کانالایے هست کہ اگہ عضو نشے از دستت رفتہ🌱✔ https://eitaa.com/joinchat/4091543614C7af0a3a734 ببینم رگبارے جوین دادناتونو✨ کپےبنرحرام🚫
●آقاۍفرماندھ‼️ وقتےامام گفتن «دین از سیاست جدا نیست!..» یعنے گریہ‌هامونم سیاسیہ✌️🏻💛✨ تمام...🌱 پس‌بیا‌اینجا‌کہ‌پرھ‌ازمطالب‌سیاسے↓↓ •| @khodamollhosain •| @khodamollhosain بانڪ‌اطلاعات‌سیاسےایتا⇧ عضۅنشےضررڪردۍ✌️🏻💔✨
رفیق‌شهیدت‌کیہ...؟؟؟🤔 تاحالافکـرکردےبایہ‌شهید‌رفیق‌شے؟؟🤗 از‌اون‌رفیق‌فابریکا؟؟💜:) ازاوناکہ‌همیشہ‌با‌همݩ؟💕🤛🏻🤜🏻 خیلے‌حال‌میده😆 امتحان‌کردے؟؟ ^^❤️! هرچے‌ازش‌بخواے‌بهت‌میده!!😌 آخه‌خاطرش‌پیش‌خدا‌خیلےعزیزه😇 میخواےباهاش‌رفیق‌شے؟؟!!🙃^^ توےاین‌کانال‌مے‌توانےرفیق‌شهیدت‌رو پیداکنے،خیلےهاباهاش‌رفیق‌شدن‌و زندگےشون‌ازاین‌روبه‌اون‌رو‌شده😉 https://eitaa.com/joinchat/1657995312C1fa40b70d9 ↑ڪانـاݪ‌عَݪمـداڔڪمیـݪ🤩 بـا‌ذڪریہ‌صݪواٺ‌بزݩ‌ڔۅےݪینڪ💖
•🌱• اهلِ‌ کھ باشے♥ دۅ چیـز ࢪا خۅب‌یـادمےگـیر؎⇩ [جـُـداشدݧ‌از زمـیݩ ݐـࢪیدݧ‌بھ آسـماݧ..🕊] ❅✺✻@komeil3❅✺✻ ❅✺✻@komeil3❅✺✻ ❅✺✻@komeil3❅✺✻ ❅✺✻@komeil3❅✺✻ ❅✺✻@komeil3❅✺✻ 😎🤞🏼 😐 🌱
تبادل‌موقٺ🍀 ان‌الله‌م؏الصابرین✨
بِـسْمِـ رَبِـ اْلْحُـسَیْنْـ.......❤️
✨میگن... هروقت احساس کردید از امام زمان ارواحنا فداه دور شدید و دلتون واسه آقا تنگ نیست این دعای کوچیک رو بخونید مخصوصا در قنوت نمازتون👇 اللهم_لَیّـِن_قَلبی_لِوَلِیِ_اَمرِک✨ یعنی، خدای مهربونم دلمو واسه امام زمانم نرم کن⁦☺️⁩ بعدش هم بگید 😍 اون موقع امام زمان ارواحنا فداه براتون دعا میکنند...
✴️ ۱۵ عقوبت سبک شمردن نماز 🔅 (سلام الله عليها) از رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) سوال کرد: کسي که نمـازش را سبک مي شمارد چه زن باشد و چه مرد باشد، چه هست بر ايشـان؟ فرمود: يا فاطمه کسي که نمازش را سبک بشمارد از مردها و زنها، خـدا او را به ۱۵ خصلت مبتلا مے‌کند ( خيلي تهديد کننده است )، 🔅 شش تا در زندگـي دنيــــا سه تا در وقت مـرگ سه تا در قبـر و بـرزخ سه تاي ديگر در قيامت است وقتي از قبرش خارج مي‌شود. 🔅 اما شش خصلتي که خدا پيش مي‌آورد در دنيا براي کساني که نمــاز را کوچک مي شمارند 1⃣ خدا برکت را از عمر او بر مےدارد 2⃣ برکت را از روزيشــان هم بــر مي‌دارد. 3⃣ خداي متعال سيمـاي صالحان را ازاو بر مےگيرد 4⃣ هر عملي کہ انجام مےدهد از اعمال خير و عبادات، اجري به آن داده نمے‌شود 5⃣ دعای او مستجاب نمےشود. 6⃣ از دعاي صالحان هم بي بهره مےشود 🔅 سه بلای هنگام مردن 1⃣ با ذلت و خوری مےمیرد. 2⃣ با گرسنگی مےمیرد 3⃣ با تشنگی و حالت عطشِ او طوری است که اگر از نهرهای دنیا بیاشامد سیراب نمےشود. 🔅 سه بلایی که در قبر به او مےرسد 1⃣ مَلکی در قبر او گماشته مےشود که او را زجر مےدهد. 2⃣ قبر برایش تنگ مےگردد 3⃣ قبرش تاریک و در ظلمت است 🔅 سه بلای روز قیامت 1⃣ مَلکی او را بر صورتش می کشاند و مردمان به او می نگرند. 2⃣ دیگر آن که در حسابش سخت گیری مےشود. 3⃣ خداوند نظر رحمت به او نمےفرماید و او را پاکیزه نمےکند و برایش عذاب دردناکی است. 🔅 کتاب صلوات مستدرک نقل از فلاح السائل سیدبن طاووس.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 شتاب به سوی نابودی 🔸اینجا اسرائیل و مردمی که دنبال حقوق خود هستند، اما زیر سم اسبان پلیس اسرائیل ناله می‌زنند!
🏴🖤🖤🖤🏴 {آیا خدا برای بنده اش کافی نیست....؟} 🏴🖤🖤🖤🏴
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄      
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄     
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت: –نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود. باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه‌ام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد. فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند. پس چرا نیامد؟ بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم: –سلام خانم رحمانی. سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد. وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد. کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: –خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم. باتردید نگاهم کردو گفت: –چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم، لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم: –زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید. جزوه را گرفت و گفت: –ممنون، فردا براتون میارم. ــ اصلا عجله ایی نیست. سرجایش نشست. حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی. تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم. سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت: –به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟ –نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه. گردنش را بالاوپایین کردو گفت: –اوووه بله، و رفت نشست. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄