eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
صلوات بفرستیم وسپس سلامی به امام زمان علیه السلام می دهیم.... ✋🏻🙃
•.🕌🔗 ﴿یڪم‌حال‌خوب؛🌿 دلتنگـــ‌قدم‌زدن‌🐾 روےفرش‌هاےحرمتـ﴾ .• #چہارشنبہ‌هاے‌امام‌رضایے♥️ هـیـمـآ●•
[🌿•° نغمھ‌نقارھ‌خانھ‌خوش‌صدایۍمۍکند شاھ‌اینجازائرش‌راڪربلایۍ‌مۍکند💛 !
خیلی ها مے پرسند : "ڪے گفٺہ محجبہ ها فرشٺہ اند...؟ امیرالمومنین علے علیه السلام : - ^ همانآ عفیفـ و پاڪدامن ✨ • فرشتہ اے → • ازفرشتہ هاسٺ 🌸💕 💚 ♥️ @fbnjssryiopqhol ♥️
Hossein Taheri Ey Lashgare Saheb zaman-320.mp3
8.98M
#مداحی ای لشکر صاحب زمان آماده باش.......🤞🏻 بسیار شنیدنی👌🏻🌹 #حسین‌طاهری [ @fbnjssryiopqhol ]
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم. نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند. حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباس‌هایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود. نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم. یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم درست نبود. تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم. هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشم‌هایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم. از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند. آرامش گرفته بودم. بلند شدم سجاده‌ام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم. اگرنشدباشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند. در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشی‌ام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم. نوشتم: – باید از مامانم بپرسم. آقای معصومی: –باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده. با خواندن متنش لبخند بر لبم امد. یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم: –دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش. انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم. در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم. سر سفره مادر واسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مادر گفت: – هم خوشمزس هم غذای سالمیه. سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم. مادر لقمه اش را قورت داد و گفت..... ...... { @fbnjssryiopqhol } ♥️شبتون امام زمانی (عج)♥️
••🌰🐻 . دوباࢪه‌یک‌صفحه‌سفیددࢪاختیارته🗒 تصمیمش‌باتوعه‌چطوری‌پُر‌بشه✏️ . #ر. م تا‌کی‌میخوای‌ناامید‌باشی🍂 بلند‌شو‌دیگه😍 کاغذو‌پر‌کن‌از‌آرزوهات🌱♥👌🏻
「🌳🍃」 فقط‌خواستـ‌‌ρبهت‌یادآوری‌کنـ‌‌‌ρ…✨ یکسری‌از‌بهتریـטּࢪوزهای‌زندگیت…🌍 هنوز‌اتفاق‌نیفتادטּوتوࢪاه‌هستـטּ…♥️🌻ٰٰٖٜٖٜ۬͜͡✿ٖ͜͜͡
• . یهویڪی‌بیادبگھ پاشوبریم‌روضہ‌ۍ•|اباعبـ♡ـدللھ|• -🌿 @fbnjssryiopqhol
↯ | شاه ڪلید رابطه با خدا | از مـا، عمل چندانے نخواسته اند! مہم تر از عمل ڪردن، "عمل نڪردن" است! یعنے "عمل گناه را مرتڪب نشدن!" همه مےپرسند چه ڪار ڪنیم؟ من مےگویم: بگویید چه ڪار نڪنیم؟ و پاسخ اینست: « .» •| (ره) شاھ ڪلید اصلے رابطه با خدا " گناه نڪردن " است. اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج - @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
• . در زمان غیبت امام زمان (عج) گوش به ولی فقیه بسپارید 🌿- @fbnjssryiopqhol
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم. وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده. اخمی کردو گفت: – باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره. می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم. آهی کشیدم و به سوگند گفتم: – احساس کردم بی معرفتیه اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا. ــ آره، خیلی. بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود. ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد. بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد. امروز خوش تیپ تر شده بود. معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم. نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد. آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب نایلونی برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود. همان طور به نایلونی که در دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگویم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده. ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ ــ هر جور راحتید. یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: ادامه دارد...... ﴾ @fbnjssryiopqhol ﴿