#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_سیزدهم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم 😐😐
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕
.
-چی؟!😯
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺
.
-ریحانه؟!چی شد؟!😯
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه 😕
.
-ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر😐
.
-تو توی اولویت تری😒
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
.
-بروووو😡
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 .
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
.
-سلام سمی
.
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت 😂
.
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐
.
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
.
-اولی چیه؟!
.
-خلوص نیت دیگه 😄😄
.
-میزنمت ها😐
.
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺
.
..
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانه
.
.
-بله؟!
.
-دختره بود مسئول انسانی☺
.
-خوب😯
.
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕
.
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!😯
.
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕
.
.-ولی چی؟!😟
.
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐
.
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
.
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯
.
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉
.
.
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐
.
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
.
-هیچی...چیز مهمی نیست😕
.
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
.
#ادامه_دارد .
نويسنده✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.#قسمت_پانزدهم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود😐
.
مامان:پس چی؟!😯
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😕
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😨
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
.
-میگم حرفشو نزن😠
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕
.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه😊
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟😨 چه کاری؟!😱
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
.
چه خوب.چه مشکلی؟!😯
.
-اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه 😐😕
.
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
.
#ادامه_دارد
نويسنده✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
سلوک در مکتب روضه_3.mp3
12.35M
#سلوک_در_مکتب_روضه ۳
افزایش آمار توبه ها و کاهش آمار بزهکاریها در ماه محرم، نشان از اثرپذیری مستقیم #قلب، در این مجالس دارد!
بطوریکه برخلاف سایر مکاتب معرفتی که در آنها فقط عقل اقناع میشود؛
در مکتب روضه، عقل و قلب، باهم اقناع شده، و شخص بسرعت مسیر #دانایی تا #دارایی را طی میکند ...
🌹﷽🌹
▪️کنج خرابه نشسته بود...
🔺سرش را به دیوار تکیه داده بود...
مرور اتفاقات چند هفته گذشته آزارش میداد 😭
🔺به آهستگی صورتش را لمس کرد...
دست جنگی و آفتاب داغ 🌞 خرابه بی سقف شام با صورت نازدانه بیش از آنکه تصور کنید خشن بوده 😔😔
🌌 نیمه های شب آشفته از خواب بلند شد و گریان😭سراغ عمه اش را گرفت
من این جایم عزیز عمه 💗
گویا خواب پدرش را دیده بود😔
با گریه از پدر سخن میگفت، از گریه او تمام خرابه به گریه افتاد😭😭😭
صدا به گوش یزید رسید 👹
علت را پرسید و برای آرام شدن خرابه دستور داد، سر را به خرابه بردند پیش روی نازدانه گذاشتند 😰😰
رو پوش را کنار که زد..... 😭😭😭
🔹بعدها از عقیله بنی هاشم نقل شده؛
با هر منزلی که رو به رو شدیم مصیبتی به ما وارد شد، لیکن جور جفا در شام بر ما کامل شد..
💔 اما مصیبت برادر زاده ام رقیه مویم را سفید و کمرم را خم کرد.....
🖤😔😔😔
#مابچه های مادر پهلو شکسته ایم✨
#روز سوم محرم🕊
#یا رقیه(سلام الله)🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#راهنمایــی
رمان ﴿# چند دقیقه دلت را ارام کن﴾ را به صورت ﴿# قسمت اول﴾ دنبال کنید.😊
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صبر امامحسین در مقابل خیرخواهیهای ناشیانه
🔻رهبر انقلاب:
ماها نمیفهمیم صبر یعنى چه.
صبر در جاى صبر معلوم میشود که معنایش چیست.
از اوّلى که امام حسین از مکّه قصد حرکت کرد و بعضى فهمیدند، این موانع گوناگون اخلاقى در مقابل امام حسین شروع شد، تا شب عاشورا. صبر کردن در مقابل این حوادث [خیلی دشوار است.]
صبر کردن در مقابل این خیرخواهىهاى ناشیانه کار خیلى عظیمی است، کار خیلى بزرگى است، خیلى قدرت میخواهد؛ صبر کرد.
همهى صبر، در مقابل فشارها و مصائب جسمانى نیست؛
این فشارهایى که به عنوان مصلحتطلبى، مصلحتجویى، [که بگویند] «آقا بر خلاف مصلحت دارید کار میکنید» وارد مىآید، صبر کردن در مقابل اینها و راه بیّن و روشن و رُشد را رها نکردن، آن صبر عظیم و صبر جمیلى است که امام حسین (علیه السّلام) انجام داد. ۱۳۸۰/۱۲/۲۱
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ماجرای تکان دهنده از شفاعت حضرت #رقیه (س)
🔺شفای مریضی که پزشکان از درمانش عاجز بودن....
🔻#برترین_کلیپ تاثیرگذار از نگاه مخاطبین
🎤 #حاج_غلامرضا_سازگار
🖌به همراه زيرنويس عربى
🍃 هرکه از عشق #رقیه درتب است
🍃مورد تأیید بی بی زینب است
#السلام_علی_بنت_الحسین🌷
💐به اندازه ارادتت به #حضرت_رقیه (س) و شفای تمام #مریضان اسلام فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐
⚫️ عاشقان و دلسوختگان اباعبدالله الحسین علیهالسلام! از طریق سایت و اپلیکیشن هیئتآنلاین میتوانید از فیض پخش زنده بیش از ۱۵۰۰ هیئت از سراسر کشور بهرهمند و به اقیانوس رحمت واسعه حسینی بپیوندید.
#ما_ملت_امام_حسینیم
🔹 حجم اینترنت مصرفی در هیئتآنلاین کاملا #رایگان است.
🌐 Heyatonline.ir
📱دانلود مستقیم نسخه اندروید نرمافزار تلفنهمراه هیئتآنلاین👇
May 11
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
﴿ورود اعضای جدید را به این کانال خوش آمد می گوییم☺️﴾
🌳
🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
اگه بدونی سختی یه روزی تموم می شه تحملش زیاد سخت نیست. اما اگه ندونی کی سختی تموم می شه هر لحظه برات یه عمر می گذره. همه سختی داشتیم، کم و زیاد، ولی الان که به عقب برمی گردیم می بینیم تموم شدن و رفتن. الان هم سختی داریم ولی اینا هم تموم میشن و میرن. قرآن می گه حتما حتما با هر سختی یه آسونی هست:
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا
حتما با هر سختی آسانی است
(6 انشراح)
بوی بهشت.mp3
3.03M
🏴 #نوای_حسینی
بوی بهشت می وزد از کربلای تو
ای صدهزار جانِ و جوانی فدای تو