آیت الله قاضی چله زیارت عاشورا از عاشورا تا اربعین رو بسیار تاکید میکردند برای برآورده شدن حاجات
ان شاءالله کسانی که تمایل دارند شروع کنند از امروز
به نیت فرج آقا
❖
در این "روز عاشورا"🏴
تو خلوتهای خودتون
هر جایی که "دلتون لرزید"..
یا "گوشه ے چشمتون اشکے"جمع شد.
بگویید که "خداوندا به حق"
"امام حسین" مستجاب کن
"دعای" کسے که با "اشکهایش"
"تو را صدا میزند"..
به عشق امام حسین(ع)♡
برای همه دعا کنیـد🖤
التماس دعا🙏
🖤عاشورای حسینی تسلیت باد🖤
#محرم #عاشورا 🏴
#لبیک_یا_حسین 🏴
.
🏴🏴🏴🏴🏴
🖤🖤🖤🖤
🏴🏴🏴
🖤🖤
🏴
#السلام_علیک_یا_حسین_مظلوم
﴿امروز پارت های #رمان چند دقیقه دلت را آرام کن به مناسبت روز عاشورا گذاشته نمی شود﴾
#روز_مصیبت_است_امروز😭😭😭
#دلم_بی_قراره
#دلم_تنگ_ایوون_طلای_یاره😭😭😭😭🖤🖤🏴🏴💔💔
🏴
🖤🖤
🏴🏴🏴
🖤🖤🖤🖤
🏴🏴🏴🏴🏴
May 11
💌
#قسمت_بیست_و_هشتم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!😢
.
-چی چرا؟؟😯😯
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
.
سرم رو پایین انداختم😔
.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢
.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
.
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...😔
.
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐
.
-نمی بینید؟؟😐
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢
نمیتونم رانندگی کنم 😔
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
.
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله😐
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
💌
#قسمت_بیست_و_نهم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯
.
زهرا: خاله جان این خانم
این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺
.
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯
.
-دیگه دیگه 😆
.
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم😶دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕
.
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺
.
زهرا: خاله جون حتی با من😐😉
.
-حتی با تو زهرا جان 😄
.
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏
.
-خدا رو شکر🙏
.
.
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐
.
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔
من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم😕
اینکه یا شهید میشم
یا سالم برمیگردم
اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔
شما هم دخترید و با کلی ارزو
ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕
با هم کوه برید 😕
با هم بدویید 😕
ولی من..😔
بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔
.
-نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐
.
-نه اینجور نیست😯
لا اله الا الله😐
.
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...
این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐
و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔
.
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕
.
-من حرفهام رو زدم
خداحافظ😐
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
.
.
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
.
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯
.
-اره مامان😴
.
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯
.
-چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟😕
.
-اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست
میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐
.
-چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟
.
-فک کنم گفت خانم علوی😐
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
اى زینبى که محنت عالم کشیدهاى
غیر از بلا و درد به عالم چه دیدهاى؟
یارب زنى و این همه استوارى و علو
چـون زینب صبـور مگـر آفریــدهاى؟
- لاادری
هرچند جانی پرغم واندوه دارد
زینب همیشه کوه صبر و اقتدار است..
او اسوه صبر است و ز ایمان چه غنی است
با خطبه ی طوفانی خود ثابت کرد
او دختر و دانش آموز درس علی است..
اى زینبى که محنت عالم کشیدهاى
غیر از بلا و درد به عالم چه دیدهاى؟
یارب زنى و این همه استوارى و علو
چـون زینب صبـور مگـر آفریــدهاى؟
حاصل عقل بُوَد عشق و ، جنون میوه ی اوست
هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
[#معلمــــــــانپــــــــرواز🕊
السَّلامُ عَلَیک وَ عَلَے
الْارْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِنائِک...!
یا اباعبدالله اسم مارا هم
جزء #فدایـــیــــانــــت💙 بنویس...
#یاناصرالحسینعلیهالسلام🥀
شهیــــحاجقاسمسلیمانیــــــد🕊
🕊
1_447365355.mp3
1.47M
'''
امٰا ٻادٺ باۺــہ مٰادر❛
⤶بلاگـردۅڹِحسٻنے•♥️
ــــــــــــــــــــــــ
#مداحےبچگٻامۅڹ|(:🎧💔
#عبدالرضاۿلالے | 🔗🔊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت_امام_سجاد_ع🥀
#ویدئو_استوری 📽
سی سال در فراق پدر گریه
کرد و گفت:بازار شام جای
عزیزان ما نبود. 😔
#12_محرم_الحرام 🗓
#شهادت_زین_العابدین_ع
🏴🖤🖤🖤🏴
#پروفایل_همسران_مدافعان_حرم
خانه دار و پر افتخار مثل ابر قهرمان ها☺️
🏴🖤🖤🖤🏴
نظری:
#امربه_معروف_نهی_ازمنکر
✔️روایات
🌺ب) روایاتی در مذمت ترک امر به معروف و نهی از منکر وارد شده است که هریک از آنها میتواند تکاندهنده باشد. بر اساس برخی از روایات، اگر این فریضه ترک گردد، بلایی بر افراد نازل خواهد شد که دیگر اگر خوبان هم دعا کنند، دعایشان مستجاب نمیشود. برای نمونه، در روایتی نقل گردیده است: لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْکرِ أَوْ لَیُسْتَعْمَلَنَّ عَلَیْکمْ شِرَارُکمْ فَیَدْعُو خِیَارُکمْ فَلَا یُسْتَجَابُ لَهُمْ؛ «یا امر به معروف و نهی از منکرکنید، یا بدان شما بر شما چیره میگردند و خوبان شما دعا میکنند، اما مستجاب نمیگردد».گفتنی است درباره هیچ تکلیفی، اینگونه تهدیدات به چشم نمیخورد و این نشانه اهمیت فوقالعاده این فریضه الهی است؛
ج) ماجرای اصحاب سَبت نمونه سرانجام ترک امر به معروف و نهی از منکر است که روایات فراوانی را نیز به خود اختصاص داده است.
بر اساس روایات مربوط به اصحاب سبت، صید روز شنبه در شریعت موسی(علیه السلام) حرام بود و اکنون نیز یهودیان سنتگرا و پایبند به احکام تورات، شنبه ها آتش روشن نمیکنند؛ چیزی نمیپزند؛ ذبح نمیکنند؛ و به صید نمیروند. گروهی از یهودیان، که کنار دریا یا رودخانه زندگی میکردند، در روزهای شنبه میدیدند ماهیان احساس امنیت میکنند و تا کنار ساحل هم میآیند، درحالیکه روزهای دیگر چنین نبود. سرانجام گروهی از آنان نتوانستند تحمل کنند و برای استفاده از این فرصت حیلهای بهکار بستند؛ به اینگونه که در کنار ساحل حوضچه هایی کندند، و روز شنبه راه حوضچه ها را باز میگذاشتند و زمانی که آب رودخانه همراه با ماهیان وارد حوضچه ها میشد، جلو آب را میبستند و درحقیقت ماهیها را در آن حوضچه ها حبس میکردند، تا روز شنبه بگذرد و سپس آنها را صید کنند. خدایْتعالی به سبب این کار، آنان را مسخ کرد و بهصورت میمون درآورد.
آیات کاملاً گویاست که تمام افرادی که به عذاب الهی دچار شدند، از جمله کسانی نبودند که برخلاف نهی خداوند صید میکردند، بلکه همچنین در میان عذابشدگان کسانی بودند که در روز نهیشده صید نمیکردند. بهطور کلی، این مردم به سه دسته تقسیم میشدند: دسته اول کسانی بودند که برخلاف نهی خداوند در روز شنبه صید میکردند؛ دسته دوم، کسانی که خود در روز شنبه صید نمیکردند، ولی صیدکنندگان و گناهکاران را نیز از این منکر باز نمیداشتند؛ و دسته سوم کسانی بودند که نه تنها خود صید نمیکردند، دیگران را نیز از این کار منع، و گناه آنان را گوشزد میکردند. دسته دوم که خود، گناهکاران را از صیدِ روز شنبه نهی نمیکردند، به دسته سوم میگفتند: نهی کردن آنان سودی ندارد؛ ازاینروی آنان را به حال خود رها کنید تا خداوند، در موعد خود، آنها را هلاک سازد. بههرحال از میان این سه گروه، دستهای که نهی از منکر میکردند، به رغم بیتأثیر بودن عملشان، نجات یافتند، و دو دسته دیگر دچار عذاب الهی شدند.
پس بر اساس آیات و روایات موجود درزمینه سرگذشت اصحاب سبت، مشخص گردید که: اولاً امر به معروف و نهی از منکر، منحصر به اسلام نیست و در تمام ادیان الهی دیگر نیز مطرح بوده است؛ ثانیاً در هنگام نزول عذاب، تنها کسانی که به این تکلیف عمل میکردند، نجات مییافتند.
#بزرگترین_فریضه
✔️بزرگترین معروف
🌺بزرگترین نعمت خدا وجود این نظام است و بزرگترین معروف، دفاع از این نظام است. این بزرگترین کاری است که باید انجام گیرد. عدّهای برای مقابله با این نظام کمر بستهاند -چه از راه نظریّهپردازی و چه از راه تبلیغات سیاسی و موذیگریهای گوناگون- و در نظام خدشه وارد میکنند. مسأله آنها، انتقاد به نظام یا به مسؤولان نظام نیست؛ از نظر آنها انتقاد، وسیلهای برای نابود کردنِ خودِ نظام است.
#راهبردهای_مقام_معظم_رهبری
✔️لزوم یادگیری احکام
🌺بر هر مکلفی واجب است شرایط و مراتب امر به معروف و نهی از منکر و موارد وجوب و عدم وجوب آن را یاد بگیرد تا مبادا در امر و نهی خود دچار عمل خلاف و منکر شود.
#راهبردهای_مقام_معظم_رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎧 اگر #اربعین، کربلا بسته بود چه کنیم؟
👈 علما و بزرگان در این مواقع چه میکردند!؟
✖️ داستانی از #آیت_الله_بهجت زمانی که حرم حضرت معصومه (س) بسته شد..
✖️ مرحوم #ابوترابی درمواقعی که راه بسته بود، به مرز خسروی می رفت و ...
🎙 حجت الاسلام امینی خواه
🌺 نشر دهید
┄┅🌵••═••❣┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_سی_ام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#قسمت_سی_و_یکم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
.
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
.
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
🏴🖤🖤🖤🏴
ممنونم که ما رو تا ظهور مولا و حتی بعدش😅 همراهی می کنید🙏🏻🌹.
🏴🖤🖤🖤🏴