eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم😊 . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺ . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨 . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم😊 . ممنون😊 . بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 . خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 . اره..با کمال میل😊 . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ . -ممنونم زهرا جان😊 . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺ . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉 . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊 . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . زهرا خانم؟ اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . -زهرا خانم؟! . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام☺ . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید☺ نشناختمتون اصلا...😕 خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . دارد ...
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد _دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ _آقاے دکتر حالش چطوره❓ خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره❓ ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد _بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم _اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم.... _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد _تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم... نویسنده: آبادے ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 سرباز جوان به اینجای حرفش که رسید ، میمونه با شور و شوقی که در صدایش موج میزد، به میان حرف او دوید و گفت : براستی که خانهٔ خدا ترک برداشت و از هم شکافته شد تا مادر این مرد بزرگ داخل شود و کودکش را به دنیا آورد؟! مرد جوان بادی به غبغب انداخت و گویا از داشتن چنین مرادی که عشقش در جان او لانه کرده بود به خود می نازید، گفت : بله که شکافته شد ، هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت سالیان زیادی از این واقعه، جای آن تَرَک واضح و آشکار است ، اصلا هر چه که اهالی مکی، دیوار کعبه را ترمیم کردند ، این ترک پوشیده نشد که نشد و گمانم تا قیام قیامت هم برجا بماند ، چون به نظر من، این ترک نشانهٔ عشق خداست به علی اعلی، این اوج مهر و احترام خداوند را به ابوتراب می رساند و تا دنیا دنیاست ،باید باشد و شهادت دهد بر بزرگی و عزت این مرد که اگر تمام عرب را بگردید در شجاعت و دیانت و دینداری و پهلوانی اش نخواهی یافت ، بی شک محمد برای علی خلق شد و علی برای محمد و اگر نبود علی ، هیچ کس همتای دختر پیامبر در این عالم پیدا نمی شد... آن مرد سرش را به سمت محمل نمود و ادامه داد : حال که به سرزمین مسلمانان میروی و گویا در تقدیرت نوشته شده باقی عمرت را دربین محمد و اصحابش باشی ، احتمال زیاد سعادت زیارت خانهٔ خدا و دیدن آن تَرَک را خواهی یافت.. میمونه که حسی قوی درون جانش به غلیان افتاده بود و احساس می کرد، محبتی عجیب نسبت به این بزرگ مرد تاریخ در دلش فوران کرده ،همانطور که صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت: دل در دلم نیست برای دیدار رسول خدا و ملاقات با دامادش علی اعلی....راستی همسر این بزرگ مرد تاریخ چگونه زنی ست ؟ از او برایم بگو .... سرباز جوان لبخندی ملیح کل صورتش را پوشانید و‌گفت : از این بانوی مکرمه چه بگویم که تمام عرب خواهان او بودند و لیکن ، علی همتا و همنشین او شد... میمونه با شتاب گفت : از نامش بگو از تولدش بگو و از همه چی....هر چه می دانی بگو.... ادامه دارد... اگر یک نفر را به او وصل کردی ، برای سپاهش تو سردار یاری👇 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 👆
┄━⊹༅۞ نهج‌البلاغه ۞༅⊹━┄ ﷽ {} 📌 اهداف حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام از بیان این وصیت‌نامه ✳️ ...فَبادَرتُکَ بِالأدَبِ قَبل أن یَقسُوَ قَلبُکَ، و یَشتَغِلَ لُبُّکَ، لِتَستَقبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الأمرِ ما قَد کَفاکَ أهلُ التَّجارِبِ بُغیَتَهُ و تَجرِبَتَهُ، فَتَکونَ قد کُفیتَ مَؤُونَةَ الطَّلَبِ، و عوفیتَ مِن عِلاجِ التَّجرِبَةِ، فَأتاکَ مِن ذَلِکَ ما قَد کُنّا نَأْتیهِ، و استَبانَ لَکَ ما رُبَّما أَظلَمَ عَلَینا مِنهُ... ✅ پس بدین خاطر اقدام به ایراد وصیّت نمودم و به تأدیب صالح مبادرت ورزیدم، پیش از آنکه قلبت به قساوت و سختی گراید، و فکر و عقلت به امور واهی و اشتغالات پوچ و بی‌حاصل منغمر گردد، تا اینکه با عزمی راسخ و همّتی والا به آنچه که تجربه کنندگان آزمودند همّت گماری، و محتاج به تجربه و آزمایش مجدّد نباشی، که تجربه شده را آزمودن خطا است. پس به آنچه که ما و پیش از ما به دنبال آن می‌گشتیم، تو دسترسی پیدا خواهی کرد، و چه بسا حقایقی بر تو مکشوف شود که بر ما پوشیده بوده است (زیرا تو علاوه بر تجارب شخصی خود، از حاصل تجربه‌های گذشتگان بهره‌مند خواهی بود).» 📚 ، نامه ٣١. (ترجمه از کتاب حیات جاوید) ادامه‌دارد... ⬅️ 🍃🌾🍃 وگشایش حاصل خواهد شد 🤲 🆔 کانال منتظران ظهور👇 https://eitaa.com/shamshir12 گروه رهروان مهدوی👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2296578335C27595d31c9 اگر یک نفر را به او وصل کردی برای