eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.3هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
75 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 👌رمان زیـــبـــای یکی از بهترین رمان هامون😍😍 تقدیم وجودتون❤️ جلو در دانشگاه با بچه‌ها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه‌ام چی شد؟ سارا هینی کشیدو گفت: – دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه، راستش نمیشد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تودانشگاهه، عه، امدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، آنقدر چهره‌ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با روسری سرمه‌ایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مغنعه می پوشند، او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود. مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می‌زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد. همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجه‌اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافه‌ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و ادامه دادم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کرد و گفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد. فوری گفتم: –اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد و با او دست دادو گفت: –کلاس آخررو نمیای؟ سارا گفت: – نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه‌ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت: –ممنون بابت جزوه. فوری خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش به سارا گفتم: –چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت: –اون این جور جمع هارو نمی‌پسنده. اخم کردم. – کدوم جور؟ -مختلط... -یعنی چی؟ -یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا! این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم: – چرا من تا حالا متوجه‌اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت: –کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه. سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت: –بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی خود شیفته هم بود. حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند." دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند، او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت: – کجایی آرش؟ تو نمیای؟ – گفتم که نه، کار دارم باید برم. -باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ✍ دارد....