✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت52
موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود.
اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:
– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
–حالا چیا خریدید؟
مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنیاش را نفهمیدم و گفت:
– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
– رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت:
–شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.
خندهی صدا داری کردو در همان حال گفت:
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت:
– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی برایش دراز کردم و گفتم:
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزهایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود.
یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.
با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقهایی.
از تعریفم خوشش امدو گفت:
– ما اینیم دیگه.
مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:
– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.
خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مادر با هم گفتیم:
–هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁