eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
تبادل‌موقٺ🍀 ان‌الله‌م؏الصابرین✨
نظر صلوات امروز ما امام زمان....... 😍❣
••• ظلم یعنـی برای شهـید شدن آفریـده شدیم ولـی میمیریم :)🌱
░🦋~ مـرا با دور شدݩ ازخودٺ امتحاݩ ‌نڪݩ.. مݩ ‌بھ ‌بهانھ ے ‌در کنارِتو بودݩ ‌نفَس ؛‌ مۍڪشم!♡ ♥️
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 👌رمان زیـــبـــای یکی از بهترین رمان هامون😍😍 تقدیم وجودتون❤️ جلو در دانشگاه با بچه‌ها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه‌ام چی شد؟ سارا هینی کشیدو گفت: – دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه، راستش نمیشد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تودانشگاهه، عه، امدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، آنقدر چهره‌ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با روسری سرمه‌ایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مغنعه می پوشند، او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود. مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می‌زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد. همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجه‌اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافه‌ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و ادامه دادم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کرد و گفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد. فوری گفتم: –اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد و با او دست دادو گفت: –کلاس آخررو نمیای؟ سارا گفت: – نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه‌ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت: –ممنون بابت جزوه. فوری خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش به سارا گفتم: –چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت: –اون این جور جمع هارو نمی‌پسنده. اخم کردم. – کدوم جور؟ -مختلط... -یعنی چی؟ -یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا! این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم: – چرا من تا حالا متوجه‌اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت: –کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه. سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت: –بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی خود شیفته هم بود. حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند." دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند، او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت: – کجایی آرش؟ تو نمیای؟ – گفتم که نه، کار دارم باید برم. -باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ✍ دارد....
بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس داده بود، تا انجام بدهم. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای گوشی‌ام از روی صندلی برداشتمش و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مادر همیشه می گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم. چون اولین اولویت زندگیم است. به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم. او هم با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه‌ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیر بعضی ازمطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتها هم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ ــ خب سلام، خوبی؟ ــ سلام، ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه‌ام علامت زدی؟ ــ علامت؟ نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه‌ام بعضی مطالبش رو علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم‌ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه‌ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنن. ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آرام حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می‌نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری‌اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. "این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کنه که آدم دیگر جرات نمی کنه طرفش بره." ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄      
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آورد و بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم، تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ✍# به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ... ┄┅🌵••══••❣┅┄      
•|♥️🍃|• . وقتی تمام خبرگزاری ها ✋🏻 و کانال ها مشغول اطلاع رسانی لحظه ای از پیکر شجریان بودند😕 یک جوان ایرانی دیروز عصر به شهادت رسید ولی کسی خبری از آن شهید کار نکرد☝🏻 سرباز وظیفه نظام "علی بیرامی" از پارس آباد مغان🥀 عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرز های شمال غربی میهن اسلامی به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید🙃💔🕊 🌻|• 🖤|•
دست راست آقایش...😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1️⃣ - وقتی گرگ حمله می‌کند🐾 ،با صدای بلند ‌حمله می‌کند؛ و فرصتی برای واکنش دارید. (یا فرار🏃‍♂️ ، یا مقاومت🔱) 2️⃣ -اما❗ وقتی موریانه هجوم می‌آورد، از همان ابتدا بی سر و صدا و تنها به جان محصولات شما می‌افتد، زمان می‌برد تا به هدف برسد، اما بالاخره همه محصول تو را نابود می‌کند🥀 ⚠️ایستادن در برابر گرگ، 👈"شجاعت" می‌خواهد و دفع خطر موریانه 👈 "بصیرت" ✳️بصیرت چیست؟؟؟👇 ⬅️بصیرت، سواد نیست - بینش است. ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه نگاهت به «شخصیت»ها نباشد؛ بلکه همواره به «شاخص»ها چشم بدوزی؛ پس ملاک حق است نه ، ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی حتی مسجد، می‌تواند «مسجد ضِرار🕍» باشد و پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن را خراب کند ⚡و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید؛❗ ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق ، 👈《امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام》 منحرف نکند؛ ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه بتوانی شترِ همسرِ رسول خدا را «پی» کنی و همزمان، حرمت حریم رسول الله (صلی الله علیه و آله) را نگه داری؛ ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی‌توانی آغازگر باشی اما تا ضربه نهایی، نباید از پا بنشینی؛🚩 ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه نگذاری فتنه‌گران، شیرت را بدوشند یا بر پشتت سوار شوند؛🤔 ⬅️بصیرت؛ یعنی اینکه «مالک اشتر»ها... را به تندروی و «ابوموسی اشعری»ها.... را به اعتدال، نشناسی؛ ⬅️بصیرت; یعنی اینکه بدانی «معاویه»ها، (آمریکاییها) به سست عنصرهای سپاهِ امیرالمومنین (علیه السلام) " دل بسته‌اند؛ 🙋‍♂️ ⬅️بصیرت یعنی اینکه بدانی تاریخ, تکرار می‌شود؛ نه با جزئیاتش؛ بلکه با خطوط کلی‌اش ...🚩🇮🇷🚩 ✋🇮🇷 🚩🌷 🦋کانال بسوی ظهور🦋: 🌿 @Sahebaz_zamaan 🕊
@Sahebaz_zamaan @Sahebaz_zamaan @Sahebaz_zamaan لطفا روی لینک بالا بزنید!👆🏻
در عجبم🤔 از مردی که از ترس خط و خش، ماشینش را🚗با چادر میپوشاند😏 اما همسر و دخترش را رها میکند.😔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد❣ و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت🌿 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_رفیق؟!🙃 +جان‌دلم☺️... _دلم‌هوس‌یه‌جای‌امام‌حسنی‌کرده‌🙃💔 +خب‌من‌یه‌جارو‌میشناسم‌که‌پراز‌عاشقانه های‌امام‌حسنه☺️ _واااقعااااا😍پس‌به‌منم‌بده....😇 +چشم‌بزن‌رو‌لینک‌برو‌که‌خیلی‌‌محشره👌😉 [°•@hasanjana🦋]•°• ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیاتاگردان‌امام‌حسنمون‌خالی‌نمونه🙃 دعوت‌نامه‌ازطرف‌حضرت‌زهراهست دریابش‌رفیق💚 گردان‌118هستیم توسپاهه315....☺️😉 ✨منتظرتونیم✨ ĵøĩŋ @hasanjana
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
_رفیق؟!🙃 +جان‌دلم☺️... _دلم‌هوس‌یه‌جای‌امام‌حسنی‌کرده‌🙃💔 +خب‌من‌یه‌جارو‌میشناسم‌که‌پراز‌عاشقانه های‌
رفیق‌هرچی‌بخوای‌داریم🦋 °•تم‌مذهبی😍 •°معرفی‌نامه‌شهدا☺️ •°پروفایل‌چریکی🙈 •°استوری💜 •°هیئت‌‌مجازی✌️ •°شباهم‌که‌محفل‌میگیریم‌✨ °•فرمانده‌هم‌که‌مولاحسن‌هستن😇 |°دیگه‌چی‌میخوای‌ازاین‌بهتر؟؟!!😉|• بیا‌و‌توسنگرمارزمنده‌گردان‌مولاباش🤝💚 نیای‌ضرر‌کردی‌.... 😁 ✨🍃 [°•@hasanjana✨]° https://eitaa.com/joinchat/1238433853C9d3a658230
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام_امام_زمانم ❣ ✋🏻 سلام حضرت نجات ، مهدے جان ... و این حال و روز جهانـ🌏ــے اسٺ ڪه تـو را از یاد برده اسٺ... ... جهانے سـرد بیمار مرگــ آلود پر اضطراب بےدلخوشے ملتهب... خودت بیا و بہ داد دنیـا برس.
🕊💌 [نه شناسایی دارم.. نه شب را می دانم.. نه برگشت را میشناسم آواره میان مانده ام اگر به داد نرسید از دست رفته ام ...] گناهکاری که جز شما کسی را ندارد...
|•♥•| 🙈✨ بهم‌گفت‌: _با‌این‌اوضاع‌گرونی‌😐💳 هنوزم‌پای‌‌ِ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌😏 +گفتم‌😌 به‌ما‌یاد‌دادن‌...↯ توی‌مکتب‌حسین‌ع|💚| ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✌️🏻 😍
زندگینامه و خاطرات 1⃣ در سال ۱۹۹۱ (۱۲ اردیبهشت ۱۳۷۰) چشم به دنیا گشود و زمانی که به رسید تنها ۲۳ سال داشت. وی با سن و سال کمی که داشت، دستاوردهای زیادی در طول زندگی خود خلق کرد. وی از زمان پدرش ، یعنی از ۱۷ سالگی تا ۲۳ سالگی رشد قابل توجهی در تمامی زمینه‌ها به ویژه در زمینه توانایی ذهنی و تحلیلی داشت؛ رشدی که به ضرس قاطع می توان از آن به عنوان یک رشد غیرطبیعی یاد کرد. حقیقتا در نوع خود، فردی بی‌نظیر بود.