eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.1هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
81 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. . -درسته...ولی میدونید 😕😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! . -چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! . -منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕 . -از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید.. . -اما من عربی بلد نیستم😐 . -فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین . -باشه ممنون😕 . گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه. اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕 . رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔 اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق. . قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢 . یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم . سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔 و قرآن رو دوباره باز کردم سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: . ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه‌ی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود . باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔 گفتم خدایا واضح تر 😢🙏من خنگ تر از این حرفاما 😢😢و قرآن رو دوباره باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد . معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 . یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا» . ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلباب‌های خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است. . جلباب؟!؟!؟! . جلباب دیگه چیه؟!😯😯 . . سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب... . دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... . اشک تو چشمام حلقه زد...😢 . گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢 . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم.. . ... . . 🔴قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی... نويسنده✍🏻
. . . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم😊 . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺ . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨 . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم😊 . ممنون😊 . بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 . خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 . اره..با کمال میل😊 . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ . -ممنونم زهرا جان😊 . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺ . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉 . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊 . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . زهرا خانم؟ اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . -زهرا خانم؟! . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام☺ . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید☺ نشناختمتون اصلا...😕 خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . دارد ...
. . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . . نويسنده✍🏻 .
. . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . به به عروس گلم😊 . فدای قدو بالاش بشم😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . .
. . . . . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 . بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید خب دخترم؟! . منم گفتم : نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄 . -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . لا اله الا الله...انتن نمیده 😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 . . . .
. . . . . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 . . . -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... . .
. . . . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه . -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الاالله...😐 خیلی سخته برام😔 . -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 . -نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلا درست نباشه حرفم😞 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕 اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! . . -بفرمایید 😊 . . راستیتش من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧 . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶 تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔 . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 . باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕 و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . . دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡 . . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 . . -هیچی نگید😳 . و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢 تمام بدنم میلرزید😢 احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم . . رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 . گریه ام بند نمیومد😢😢 گریه از سادگی خودم😔 گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢 منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢 اصلا حرف مینا راست بود.😔 اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . . نویسنده :
. . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔 درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑 خواستم چادرمو بردارم😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😕 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 . . . ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود...😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...😕 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔 منو چیکار به بسیج؟!😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢 با ما دیگه چرا 😔😔 . . ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 یاد لا اله الا الله گفتناش😕 یاد حرفاش😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. . . یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 . . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯 . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨 چی شده یعنی؟!😯 اخه برم چی بگم؟!😕 برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم...😕 . . .
. . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏 . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . . . نویسنده : . .
❣ . . . . فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لااله الا الله گفتناش😢 . من چی فکر میکردم و چی شده بود 😔 . از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 . ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...😭 . رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم . دلم نمیومد بخونمش😔 . بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢 . سرم درد میکرد😢 . نامه رو باز کردم 😢 . . سلام ریحانه خانم🌹 . (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭) . این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔 نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕 باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔 همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😔 . حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔 . وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔 . اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞 . من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😕 . راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔 . و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞 حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔 . حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔 چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔 . ریحانه خانم🌹 . اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢 همه یه چشمی منتظرشون بود همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢 پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید 😔 . نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم 😔 اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢 ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... . اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. . سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... .یا علی . . .
. . . . . . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢 احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢 احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢 اشکام بند نمیومد...😭 . خدایا چرا؟!😢😢 . خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢😢 . خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...🙏 . خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 . . ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) . . کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.😢 . یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم😢 . خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد. . ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم 😢 . ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔 . شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐 . ولی عشق چی؟!...😔 . اقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!😢 . اقا من سید رو از تو میخوام 😢😢 . 🔴یک ماه بعد: . یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده (ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) . . اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..😢😢 سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار . -چی شده زهرا😯 . -بشین کارت دارم😕 . -بگو تا سکته نکردم😯😕 . ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!😔 .. -اره..خب؟؟😞 . -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢 . -گریم گرفت😢 . -پس به سید حق میدی؟!😔 . -حرفات مشکوکه زهرا😯 . -روراست باشم باهات؟؟😔 . -تنها خواهش منم همینه 😕 . -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢 . -سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت 😔😔 . -الانم هستی؟؟😢 . -سرمو پایین انداختم 😔😔 . -قربون قلبت برم😢...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔 . -یعنی چی این حرفت؟!😯 . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...😢 . . .
💌 . . . . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه ی سید ؟؟😨 . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯 . صبر کن خودت میفهمی😕 بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . ریحانه... ریحانه...😢 و شروع کرد به گریه کردن😭😭 . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته😢 . -چی؟😱 راست میگی؟😨 اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر🙏 خب الان کجاست؟😊 . -تو خونه هست😢 . -خب بریم پیششون دیگه😊 . -صبر کن باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن☺ -سلام دخترم.خوش اومدی☺ -سلام😊 -الان میایم خاله . -ریحانه..سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢 .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه 😢😢 .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت😢 . . -چی میگی زهرا😢 من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!😢 . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . اروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕 . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن😢 . -اهم...اهم...سلام فرمانده 😊 با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟 . -جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄 . بازم چیزی نگفت 😔 . من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊 . باز چیزی نگفت😔 . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟😢 . اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم😞 . -چرا؟😢 . .