میخواهم سلام کنم..
اما صدایم درمیان قطرات بغض غرق میشود...
میشناسیم آقا؟...
من همانم....بالو پر شکسته ای که حرمت را از پشت قاب عکس زیارت میکند....
همان که از پس هزاران متر...دستش را به شبکه های ضریحت میرساند...
من همان مانده در راهم آقا.....همانی که با کمر خمیده اش...هنوز ایستاده به تو سلام میدهد...
همانی که هنوز نمیتواند ساعتی خیره به کربلای کاغذ اتاقش بماند...بغض میکند...زانو میزند....شاید هم میمیرد....
نمیدانم میان شلوغی جاده های منتهی به تو کسی هست که صدای ضعیف مرا که از قعر کنج اتاقم می اید به تو برساند؟...
تا کجای این دفتر بنویسم آقا نقطه سر کدام خط بگذارم ؟...
نکند قصه من به سر برسد و کلاغ به خانه اش نرسد؟......
خسته ام آقا...به وسعت قدم قدم تا ستون یک هزارو چهارصد خسته ام...
اما هنوز شبکه های ضریحت پشت ان قاب خاک میخورد...
القصه آقای من ...بیخیال قیلو قال ها.....
قصه جاماندگی من ماجراییست که هر سال فقط حرف هایش فرق میکند...وگرنه همان تکرا مکرراتیست که برای اینکه سرت را به درد نیاورم واژگانش را عوض میکنم...
ولی بازهم همچنان با ناله های رقیه گونه خویش از پس خرابه های اتاقم....زمزمه میکنم...
به تو از دور سلام..
+براشون دعا کنیم....
#ممبرنویس
@sharhhalinist313110
مِشْکــــاة|ᴍᴇsʜᴋᴀᴛ
میخواهم سلام کنم.. اما صدایم درمیان قطرات بغض غرق میشود... میشناسیم آقا؟... من همانم....بالو پر شکست
حالا ما که گذرمان به حوالی نجف نمی افتد....ولی قدم زدن در کوچه های کوفه باید حسو حال عجیبی داشته باشد....
حقیقتش شمارا نمیدانم..ولی دلم پر میزند برای اینکه جای پاهایش را نه قدم که زندگی کنم....بابایم را میگویم....همان شاه ژنده پوشی که نشان تاجداریش وصله های کفشش بود....همان کوچه گرد خورجین به دستی که قدم هایش شوق بود...همانی که سیاهی شب به لذیذی اطعامهای درون کاسه یتیمان...لذیذ کرد...
شمارا نمیدانم....ولی گاهی دلم میخواهد...کنار یکی از درخت ها زانو بزنم....دو زانو بنشینم و انتظارش را بکشم....آخر بابایم..من نخورده نمک گیر نان خورجینت شدم....اینگونه کوچک نبینم پدر...من با تمام خردسالی و خردی عقلم داغ هزارو چند ساله یتیمیت را حمل میکنم.....راستی بابا....خورجینت که خالی شد....کنار چاه بیا...من آنجا نشسته ام....آخر شنیدم....حرفایتهایت چاه مینوشد.....ببین ظرف کوچکی هم آورده ام....
بیا یکی دو تکه از غصه هایت را به من بده...تا باهم بخوریم...راستی غصه هایت چه طمعیست پدر؟...
نان جو؟...
شیر ترشیده؟...
آها فهمیدم...غصه هایت مزه حلوا میدهد...همانهایی که فضه برای غم زهرایت پخت....
راستی بابا... گیوها پایت را آزار نمیدهد؟...
میشود برایت وصله کنم؟....
ولی بابا خودمانیم...بغض هایت را چگونه با شیر ترشیده قورت میدادی....
هزار سال گذشته است...
من هنوز کنار چاهم....نمیدانی که از وقتی نواهای مردانه ات درون چاه چکید..صدای موج های دریا می اید...از درون تنگ شده از دل تنگت....
نمی آیی؟...
#ممبرنویس
@sharhhalinist313110